فریدون صدیقی: ای کاش من جای او بودم! حتی کمی از او بودم، آن‌وقت دستم به سرم می‌رسید، موهایم را یک‌وری شانه می‌کردم و زیر همین باران می‌رفتم تا آب‌میوه‌فروشی زیر طاقی حاج‌آقا جلالی، یک دل سیر آب‌هویج بدون یخ با بستنی نانی می‌خوردم.

کاش من او بودم، من و یک چهارچرخه که همیشه بارش بطری پلاستیکی است اما به‌جای 2دست نصفه و نیمه، 2دست و 2پای سالم داشتم.اینها را راننده ژولیده پیکان توسری‌خورده‌ای می‌گوید که دارد من را به ایستگاه مترو می‌برد. دلم بود که بپرسم چرا؟ اما رفتارش اجازه نمی‌داد و به گمانم مادرزادی بود. بی‌وقفه حرف می‌بافت.

گفت: به‌نظر شما به‌جای زباله‌جمع‌کنی بره زور‌گیری بهتر نیست؟ من گفتم: کی؟ جواب داد: همونی که دوان‌دوان گاری بطری خالی می‌رونه. گفتم: می‌شناسیش؟ گفت: پسرمه، شعر هم می‌گه، بطری خالی می‌فروشه تا برای بچه‌های پاپتی توپ فوتبال بخره. پیاده که می‌شوم، می‌پرسم چقدر شد؟ می‌گوید: هر چقدر دوست داری. می‌گویم: اگر دوست نداشته باشم؟ نگاه ویرانگری به من می‌کند که گفتا باید از شرمندگی بمیرم و بلافاصله هم گاز می‌دهد و می‌رود.

ماندم چه کنم با این شرمندگی. راه افتادم در مسیر بازگشت که پول را به پسرش بدهم. تقریبا بریده و جویده می‌دویدم که نفس با من مدارا کند، بالاخره به هم رسیدیم. مرد جوانی با چهره‌ای محکم و نگاهی پرآشوب بود. شرح ماوقع دادم و گفتم این 3‌هزار تومان را بدهید به پدرتان! جواب داد پدر؟ پدرجان سر به سرت گذاشته. لابد خواسته بهت بفهمونه تندرستی بهتر از پیکان توسری‌خورده‌ و گاری‌دستی‌یه. پدر کیه؟ من فرزند باران و پدر بره‌های گمشده در دشت مغانم. مانده بودم چه کنم. به گمانم شیرین‌عقل بود.

گفتم به هر حال اگر دیدید این پول و سلام را به او برسانید! گفت به کی، به باران یا بره‌ها؟ دیگر چیزی نگفتم، پیاده در ته‌مانده غروب زیر باران نازک و نخ‌نما خودم را به شب ایستگاه مترو می‌رسانم. احساس می‌کنم عقلم را گم کرده‌ام یا دارم گم می‌کنم. دوروبرم را نگاه می‌کنم هر کسی در عالم خویش است. من اما و من شاید از نگاه آن دو نوجوان دوقلو که زل زده‌اند به مردی که هر چندلحظه یک‌بار با دست راست یقه سمت چپ کتش را دست می‌کشد و بعد شانه راست را بالا می‌دهد. یک‌جورهایی حال عجیبی دارم، شیرین‌رفتارم؛ مثل آسمانی که ناگهان باران را جمع کرد؛ مثل ابری که ناگهان رفت و آنچه ماند ‌ماه تابان بود که دلبری می‌کرد از هر آن کس که دل‌سپرده مهتاب است.

من نیز عشق‌هایی داشتم و
گناهانی
حال آنکه
تمام عمر می‌خواستم
پاک باشم
سال‌های دور و دیر هم آدم‌های عجیب و غریب یا بهتر بگویم متمایز و عمیقا متفاوت و گاه مثلا شیرین‌عقل بودند، اما زیاد نبودند. یادمان باشد ارتباط تحصیل با شعور گرچه مهم اما لزوما تعیین‌کننده دامنه شعور نبوده و نیست. ممکن است کسی درس‌خوانده باشد اما شعور در خور تحصیلاتش را نداشته باشد.

برعکس ممکن است آدمی هم باشد کم‌سواد و حتی بی‌سواد اما بداند چگونه اندک‌اندک از شاگرد میوه‌فروشی در 10سالگی به میوه‌فروشی در 25سالگی برسد و سپس صاحب بقالی هم شود درحالی‌که کمتر از 40سال دارد و خدا گواه است هرچه را که صاحب شد از راه‌حلال بود. با این همه همان روزگاران کسانی بودند که به قولی گفتنی مشنگ و یک‌جورهایی شیرین‌عقل بودند؛ یعنی به دنیا و به مردم یک‌جوری نگاه می‌کردند که با بقیه فرق داشت! شاید چون در ناخودآگاه آنان این باور به یقین رسیده بود که انسان یا حکومت می‌کند یا خدمت و لابد آنان جزو هیچ‌کدام از این دو گروه نبودند؛ مثل پرستویی که هرجا بخواهد بال می‌زند و مثل بادی که همین حالا از زیر پای دربسته تو می‌آید تا در گوش شما حرفی زمزمه کند.

من سرزمین‌هایی دیده‌ام
که شما ندیده‌اید
چیزهایی نیز می‌دانم
که شما نمی‌دانید
برگشته‌ام
تا سنگ‌های سرزمین اجدادی را ببوسم
حالا و اکنون و این روزگار متمایزها، متفاوت‌ها بسی و بسیار است. تا جایی که گاه شک می‌کنید، مبادا خود شما هم یکی از آنان باشید؛ مثل خود من. همین دیروزها وقتی سؤالی را از جمعی جوان پرسیدم چنان براندازم کردند که پنداری از سیاره گمشده‌ای آمده‌ام و من دیدم آن 4-3تن بعضی‌هایشان شلوارشان نخ‌نما و حتی پاره بود و من دیدم حتی ریخت موهایشان یک‌جورهایی ترکیبی از مدل موی هیتلر و سردار آزمون بود.

من اما هیچ فکر بدی نکردم. که یعنی خدای‌ناکرده چون بیکارند، پول خرید شلوار و سلمانی رفتن ندارند. نه روزگار حال و احوال دیگری دارد، پس اگر یک وقتی حتی حرف تلخ شنیدید متوجه باشید لزوما از دل تلخ بیرون نیامده است گرچه متأسفانه بعضی از ما مثل زنبورهایی شده‌ایم که عسل نداریم فقط نیش می‌زنیم. راست این است یک‌جورهایی شده‌ایم که نمی‌دانیم بیماریم یا طبیب، حبیبیم، رفیقیم، داناییم، دشمن نادانیم؟

با این همه باید خود را و زندگی را مدیریت کرد؛ یعنی مهرتان را از خودتان دریغ نکنید، همین که هستید، سالم هستید؛ همین که در پیکان توسری‌‌خورده تو سر زندگی نمی‌زنید، همین که گرفتار گاری‌دستی نیستید. پس جواب سلام خودتان را لااقل به آینه‌های روبه‌رو بدهید. خب این نگاه یعنی تمنای ‌زندگی. اصلا شما آدم مهمی هستید؛ چون به‌خاطر بودن شماست که آینه دیوارنشین شده است که خیابان راه می‌رود و حال اطرافیانتان وقتی شما را می‌بینند نرم‌تر از نسیم است، باور کنید.
سعادت سبزه‌زاری است
که تو هر جا بکاری
می‌رود
و تنهایی از همان راهی برمی‌گردد
که تو از آن بروی

برچسب‌ها