تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۷ - ۰۳:۳۰

مقدمه: یک سؤال! پیچیدن ساندویچ توی روزنامه، کار چندمیلیون سال پیش نیست؟

دیروز یکی را دیدم که داشت ساندویچ روزنامهپیچ میخورد. زیرچشمی دیدم دوچرخه است! همانجا بود که خیلی چیزها یادم افتاد؛ خیــــــلی چیزها!

افتان و خیزان:

مهم نیست که دیگر نمیشود شکلات کیتکَت و رواننویس استدلر خرید. چون الآن دستمالکاغذی برای خودش آدمیشده و ابهت یک بسته کاغذ آ۴ خیلی بیشتر از خودِ من است! کاری به اینها ندارم (بخواهم هم نمیتوانم کاری داشته باشم!) ولی اینکه دوچرخه هشتصفحه شده و همزمان به عرصهی ساندویچها برگشته، به من که تازه بعد از یک ماه و نیم کیوسک روزنامهفروشی دانشگاه را پیدا کردهام، خیلی ربط دارد.

تشریح و رسم شکل:

برگردیم سر «بخواهم هم نمیتوانم کاری داشته باشم». اگر مخاطبم آدم یا چیز دیگری بود، میگفتم «ایکس، تو بفرما که من سوختهخرمن چهکار کنم؟ » ولی به تو نمیشود گفت. تو گناه داری. [ایموجی گریه و زاری]

نتیجهگیری:

قرارم این بود که روزی مترجم شوم، کتاب ترجمه کنم تا نوجوانی دوچرخهای ترجمهام را بخواند و کلی ذوق کند. بعد معرفیاش را بفرستد برای دوچرخه و من روزی، بعــــــــد از مدتها، اسمم را در صفحههای دوچرخه ببینم و لبخند بزنم و به افق خیره شوم.

میخواهم بدانید تا دوچرخه هست، من هم هستم. نمیدانم کاری از دستم برمیآید یا نه، ولی هستم.

تا کیوسک هم پیاده میروم!

فریدا زینالی، خبرنگار جوان از تبریز

عکس: نگار رضاییپور، ۱۶ساله

خبرنگار افتخاری از تهران