در اینجا نمونههایی از این همراهیها را میخوانید:
لقمهی شادی
این روزها که هی در گوش نوجوانیمان میخوانند: «تستهای کنکور را قورت بدهید، قبل از اینکه کنکور قورتتان بدهد»، هی گوشهای نوجوانیام را میگیرم تا نشنود و به او برنخورد و خدایی نکرده منزوی نشود. اگر هم بشنود، دلداریاش میدهم: «تو که تستخوار نیستی و من اجازه نمیدهم غذای ناسالم بخوری. لقمهی اندازهی دهان کنکور هم نیستی که بتواند قورتت بدهد. تو فقط سؤال کن و کشف کن و لذت ببر.»
برایش آرزو کردم کاش به جای ۱۶ صفحه، ۳۲ صفحه در هفته با رفیقش دوچرخه بچرخد، بلکه حالش بهتر شود که غولی آمد و نصف آرزویم را جوید! باخودم میگویم کاش از هر کتابِ ۴۰۰، ۵۰۰ صفحهای تست، یک صفحهاش به دوچرخه تعلق میگرفت تا با آن برای ما لقمهی شادی بگیرد.
خلاصه اینکه حال نوجوانیِ من و دوستانم اصلاً خوش نیست. این روزها فقط خدا هوایمان را دارد که هوایمان را بارانی میکند تا به بیرون پنجره نگاهی بیندازیم و ببینیم که درختهای نوجوان هنوز شاداباند و گربههای نوجوان هنوز بازیگوش. تا بیتوجهی بعضیها به ما را از دلمان در بیاورد و بگوید که: «خودم حواسم به همهی نوجوانها و غیرنوجوانها هست.» واقعاً ممنون خدا جان!
باید بگویم که خواندن دوچرخه در فضای مجازی برایم خیلی دلگیر است. احساس میکنم دوچرخهام در آنجا زندانیاست، من برای ملاقات آمدهام و او دارد از پشت شیشه با من حرف میزند. هرچند لمس گل از پشت شیشه بیشتر مزهی حسرت دارد تا لذت، بهتر از آن است که دیدن گل را هم از دست بدهیم.
نمیدانم این پیشنهاد امکانپذیر است یا نه، ولی خوب میشود اگر همهی دوچرخه فعلاً در همان هشت صفحه چاپ بشود اما با فونت و عکسهای کوچکتر. یعنی هر دو صفحه خودش را صمیمانه در یک صفحه جا بدهد. اینطوری ثابت میکنیم بخش نوجوان همشهری با بقیهی بخشها فرق دارد و به مطالب کمتر قانع نمیشود. ما هم با عینک، دوچرخه میخوانیم و خدا را شکر میکنیم!
یاسمنسادات شریفی، خبرنگار افتخاری از اراک
پیشنهاد
پیشنهادم اینه که دوچرخه هر ماه یا هر بازهی زمانی که ممکنه، مسابقهای برگزار کنه که شرکتکنندهها با صدای خودشون متنهایی از یک کتاب رو بخونن که خوب و جالب هست و بفرستن برای دوچرخه. فایلهایی که کمحجم باشن، مثلاً خوانشهای ۹۰ ثانیهای.
ممنون از اینکه تو این روزهای بد تنهامون نگذاشتی و با همهی سختیها باز هم کنارمون موندی.
آیلار حاجینصیری از تبریز
کابوس تلخ
انگار دیواری کوتاهتر از دیوار تو پیدا نکردند که تمام مشکلات دنیا را تقصیرت بیندازند. دوچرخه جان، نگران نباش. حتی اگر چند روز بعد به خاطر آتشسوزی جنگلهای کالیفرنیا، سوختن درختها و کمبود کاغذ همین چند صفحه را هم از ما بگیرند و کل دوچرخه تیترهایی بشود که ادامهاش را باید در سایتت بخوانیم، ما باز هم با تو میمانیم. این جز کابوسی تلخ نیست که خیلی زود بیدار میشویم و دوباره رؤیای زیبای صفحههای رنگارنگت را میبینیم.
اطمه ملکی، خبرنگار افتخاری از کرج
تا روزهایی روشنتر
نکند که فکر کنی بیوفا شدهام. خدایی نکرده فکر نکنی بهخاطر آب رفتنت فراموشت کردهام. فکر نکنی دیگر برایت نمینویسم.
دروغ نمیگویم. ابتدای آشناییام با تو، نوشتن برایت را به این خاطر دوست داشتم که به من اعتمادبهنفس میداد و باعث رشد و پیشرفت قلم و نوشتههایم میشد، اما حالا و پس از یک سال و اندی، همهچیز تغییر کرده است. تو حالا برایم دوستی هستی که هیچوقت رهایش نخواهم کرد. همانطور که وقتی نیازمندت بودم، مرا تنها نگذاشتی و به من پر پرواز دادی تا بفهمم چهقدر پرواز کردن در آسمان کلمات شیرین است.
حالا در این زمان، با اینکه میدانم شانس چاپشدن مطالبم چهقدر کم است و با اینکه کنکور نفس تکتک ثانیههایم را بریده، قول میدهم بیشتر از گذشته، خیلی بیشتر از گذشته، برایت مقاله و داستان و گزارش و عکس بفرستم تا مبادا یادم برود چهقدر برایم ارزشمندی و چهقدر دوست دارم...
به یاری خدا تنهایت نمیگذاریم تا در روزهایی روشنتر، تا روزی که از این رژیم طاقتفرسا رها شوی و پرقدرتتر از همیشه به مسیرت ادامه دهی...
به امید صبح دولت تو و همه ما نوجوانان و نویسندگان ایران زمین
سیدصادق کاشفی مفرد، خبرنگار افتخاری از کرج
لاغری غمگین
از وقتی یادم هست با کلی صفحه رنگارنگ و هیجانآور میآمدی به خانهمان. کاشکی زودتر این لاغری غمگینت تمام شود. نمیدانی چهرهات روی میزتحریرم چهقدر ناراحتکننده است...
نگار مطیع، خبرنگار افتخاری از اهواز