که شاید حاصل آن را در دوچرخهی شمارهی ۹۴۰ خوانده باشید. همان روزها، من هم بههمراه همسر و دخترجان رفتیم تالار هنر؛ جایی که شنیده بودم پس از پایان نمایش، نوجوانها، پدرانشان را در آغوش میگیرند و...
داستان نمایش از این قرار بود که نوجوانی در کتابخانهی مدرسه، «سُرمه»ای پیدا میکند و هم کلاسیها، آن را به چشمشان میزنند و همین اتفاق نمادین، باعث میشود نگاه بچهها برای یک روز به زندگی، خانواده و پدرانشان تغییر کند. نمایشنامه پر بود از نمادهای ساده یا پیچیده؛ مانند وجود سرمه در کتابخانه، گفتوگوهای عمیق دخترانِ نوجوانِ نمایش با پدرانشان، مادری که همزمان هم نقش پدر و هم نقش مادر خانواده را بر عهده داشت و...
در جلسهای کاملاً دوچرخهای، قرار شد چند نفر از خبرنگاران افتخاری دوچرخه را به همراه پدرانشان، مهمان تماشای نمایش کنیم و سپس، از آنها بخواهیم برداشت خودشان را از نمایش «پدرآن» و یا موضوع آن، یعنی ارتباط نوجوانان با پدرانشان بنویسند. اینجا خلاصهی نوشتههای بچههارا برایتان میآوریم.
- باید به فکر بابایم باشم!
وقتی تئاتر پدران را تماشا میکردم، بعضی از صحنهها، مرا به یاد زندگی خودم میانداخت؛ صحنههایی که شباهت زیادی به زندگیام داشتند. شاید من هم برخلاف چیزی که فکر میکردم، پدرم را خوب نمیشناختم؛ شاید پدرم هم خیلی خوب مرا نشناسد. پدرم خیلی پرکار است و او را کم میبینم. شاید به همین دلیل، خیلی با هم صمیمی نیستیم؛ حتی بعضی اوقات حرفزدن با او هم برایم کمی سخت میشود.
دوران کودکی من نیز مثل صحنهای از تئاتر بود؛ من کودکی شاد بودم و با بابایم بازی میکردم و هر دو، به شکلهای مختلف، تمام علاقههایمان را بههم نشان میدادیم؛ اما هرچه بزرگتر شدم، تفاوت دنیای من و بابا بیشتر شد. انگار دیگر نه بابا مثل من بود و نه من شبیه او. بابا درگیر کار و مسائل مهم مملکتی شده بود و من درگیر حرفهای ماندهی درون دلم! حتی گاهیاوقات، فراموش میکردم که چه طور باید با او حرف بزنم.
پس از تماشای نمایش، به خودم گفتم که انگار من هم باید سرمهی خودم را پیدا کنم؛ سرمهای که وقتی آن را به چشمم میزنم به من جرئت بدهد؛ جرئتی که با کمک آن، بتوانم دوباره علاقهام را به بابا نشان بدهم. میدانم که علاقهی من و بابا نسبت به هم، اصلاً کم نشده؛ اما شاید مدتی است که هیچکداممان نتوانستهایم مثل قبل، آن را به هم نشان دهیم.
با خودم فکر کردم اگر بخواهم بیشتر از قبل، با او صمیمی شوم، باید او را بهتر بشناسم. باباها اینطور نیستند که همهی حرفهایشان را به بقیهی اعضای خانواده بزنند و با آنها درددل کنند. بهخاطر همین، خیلی از همین رازها، چین و چروک میشود و نقش و نگار پیری را روی صورتشان رسم میکند؛ گاهی هم به موهای سرشان رنگ سفید میزند.
داستان نمایش را دوباره برای خودم مرور کردم؛ همیشه که نباید باباها در زندگی، دست دخترانشان را بگیرند؛ گاهی هم من میتوانم به فکر بابایم باشم و در سختیهای زندگی، گوش شنوایش باشم و با او همدردی کنم.
حدیث گرجی، ۱۴ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
- باد و باران عصبانی!
بیستمین روز پاییز، جمعهی عجیبی بود. روزی که با دویدنهای غرغرآمیزِ صبح، برای جانماندن از کلاسهای روز جمعه آغاز شد و با دویدنهای شادمانه در باد و باران شب، پایان یافت. آمدن بابا به سالن تئاتر از موارد غیرممکن روزگار بود که با همکاری دوچرخه بهوقوع پیوست. من و بابا، در شبانگاهی پاییزی دست در دست هم از خیابانهای تهران و از کنار کلی پدر و دختر متفاوت رد شدیم تا به تالار هنر رسیدیم؛ جایی که هرشب تئاتر پدران در آن دوباره متولد میشد.
حدیث، نازنین، هانیه، پدرانشان و آقای طباطبایی را در سالن انتظار تالار پیدا کردیم و وارد سالن شدیم. بعد از آغاز نمایش چشم و گوشم فقط صحنه را میدید و میشنید و بس! حرفها و حرکتها آنقدر جذاب بود که حسابی مات و متحیر شده بودم. از سالن که بیرون آمدیم من و بابا، دیگر پدر و دختر قبل نبودیم. حس خوبی در دل ما جوانه زده بود که حتی باد و باران عصبانی آن شب نیز نمیتوانست آن را از بین ببرد.
محدثهسادات حبیبی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
- موشک عشق!
با وجود اینهمه وسیلهی ارتباطی، آدمهای جهان امروز، لبریز از تنهاییهای بیرنگ و دلسوختگیهای بدون بو هستند. انگار آدمها بیشتر درگیر خودشان شدهاند و پیوندها، روزبهروز دچار ازهمگسیختگی میشوند.
همهی ما میگوییم که محتاج تغییر و تشنهی معجزهایم و دوست داریم زندگی را با عینکی جدید ببینیم؛ عینکی که شیشههایش شفافتراست. ولی پای عمل که وسط میآید، دست و پایمان سست میشود. شاید برای ما، رویگرداندن از چیزی که هستیم، ترسناک است و یا حتی نگرانیم که تنوع، چه رنگی به زندگیمان خواهد پاشید؟ همین ترسها، مثل آجرهاییاند که روی دیوار بین ما و دیگران، چیده میشوند و سرانجام این فاصله آنقدر زیاد میشود که دنیا را برای ما تبدیل به زندان میکند؛ زندانی که به اندازهی همهی آدمهای آن، سلول انفرادی دارد.
گاهی در خانواده، برای شکستن این دیوارها، تلاش هم میکنیم، اما شاید چیزی که مانع این تلاش میشود، «خودخواهی» یا حتی «بیخیالی» است. البته در برخی خانوادهها هم شاهد احترام و عشق متقابل هستیم، اما اگر این احترام، با ابراز عشق و علاقه نسبت به هم همراه نباشد، یک جای کار میلنگد؛ درست مثل پدرهایی که عاشقانه برای آیندهی فرزندانشان تلاش میکنند، اما به هر دلیل، برای جاریشدن آنهمه مهربانی، کاری نمیکنند و محبتشان را به فرزندانشان بروز نمیدهند؛ یا بچههایی که دوست دارند بهجای عادت بهدوری از والدین، به آنها نزدیک شوند، اما مدام و بهراحتی، فرصتهای بهدست آمده، را از دست میدهند.
چه دختر و پسر هستیم و چه پدر و مادر، باید بدانیم زندگی همیشه منتظر ما نمیماند. باید بدون از دستدادن فرصت، با موشک دوستداشتن، به قلبهای بزرگ همدیگر سفر کنیم و از بودن در کنار هم لذت ببریم.
هانیه عابدینی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از شهرری
- جرقهی رهایی!
کلمات، تصاویر، شعرها و آواهایی مبهم در مغزم راه میروند و میچرخند. انگار بخشهایی از وجودم هنوز هم لابهلای نمایش دلنشین «پدران» جا مانده.
در تئاتر پدران، برای نوجوانان کلاس که سرمهای جادویی در کتابخانهی مدرسه پیدا کرده بودند یا حتی خاطرهی دبیر انشا از ساز شگفتانگیز پدرش، فرصت کوچکی ایجاد کرده بود برای جداشدن از روزمرگیها و درک آدمهای اطراف.
البته در زندگی واقعی، شاید چنین موارد سادهای، محبت میان ما و اطرافیانمان را زیاد نکند، اما خیلی از آنها میتوانند جرقهی رهایی را بزنند؛ رهایی از سردرگمی در ارتباط با خانواده. یا فرصتی فراهم میکنند برای ارتباط با پدران، کسانی که بیشترِ روز را در محل کارشان میگذرانند و وقت کمی برای ارتباط با فرزندانشان دارند.
اگر دقت کنیم، از این فرصتها برای نزدیکشدن به قلب والدین، فراوان است، چیزهایی مثل کتاب، گفتوگوهای کم روزمره؛ و حتی ارتباط با والدین از طریق فضای مجازی.
منشأ تمام این اتفاقهای خوب، درون قلب ما انسانهاست که باید آنها را با چشم دل و در آیینهی زندگی ببینیم.
نازنین حسنپور، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران