اصلاً این موضوع به کنار، آدم باید برای خودش چه چیزی بنویسد؟
اما دست به کار شدم. راستی نامهام را چهطور شروع کنم؟ بنویسم: «سلام. حالت چهطور است؟» من که حال خودم را میدانم. پس باید بنویسم: «سلام. میدانم که حالت خوب است. میدانم که روزهای پر امتحان و پر دغدغهای را میگذرانی...»
به اینجا که رسیدم دیدم چهقدر ماجرا جذاب شده است. حالا واقعاً دلم میخواست نامه را به انتها برسانم. دوست داشتم بدانم برای خودم چه چیزهایی مینویسم. با خودم گفتم: «از کجا معلوم؟ حتی شاید نامههای دوم و سوم و چهارم را هم بنویسم.»
در نامه با خودم درد دل کردم. حواسم نبود که حرفهایم طولانی شدهاند. انگار افتاده بودم روی دورِ گفتن. بهخاطر تمام سختیهای روزهای گذشته به خودم حق دادم، اما گفتم باید ادامه بدهی. به خودم یادآوری کردم که همیشه تلاشهایم نتیجه داده است. حتی گفتم هیچکس مثل تو نمیتوانست از پس روزهای گذشته بربیاید.
نامه که به انتها رسید احساس سبکی کردم. فکر کردم اینکه با خودم حرف بزنم، چهقدر خوب است. فهمیدم راهی پیدا کردهام برای یادآوری تمام فراموششدههای مهم زندگیام؛ دلتنگیهایی که برطرف شدهاند، غصههایی که به پایان رسیدهاند و سختیهایی که آرامش، جایشان را گرفته است.
تصمیم گرفتهام بعد از این، هر وقت خسته بودم و دلتنگ، برای خودم نامه بنویسم. حتی زمانهایی که خیلی شادم، باز هم برای خودم نامه مینویسم. نامهای برای تبریک به خودم، بابت شادیهایی که نصیبم شدهاند.
راستی این فکر نامه نوشتن از کجا در سرم افتاد؟ چهقدر حالم را خوب کرده است. با خودم میگویم چه نامههایی که میتوانم بنویسم. اما نه فقط به خودم؛ نامه به شهری دوردست که هیچوقت آن را ندیدهام، نامه به آدمی آن سوی دنیا که مثل من عاشق پاییز است و حتی نامه به زمانهایی که هیچوقت در آنها زندگی نکردهام.
یک نامهی ویژه هم باید بنویسم. یک نامهی متفاوت برای او. او که این فکر زیبا را در سرم انداخت. او که این فکر زیبا را در عصری زیبا همزمان با بارش بارانی زیبا در سرم انداخت. پس شروع میکنم: خدا، سلام...