دشمنیهایش هم که جای خود دارد. نه میتوانم از کافیبودنش مطمئن باشم، نه طاقت دارم برای نداشتنش حرصوجوش بخورم. اینکه چهطور از اینهمه تکرار، حوصلهاش سرنمیرود، برایم عجیب است. گاهی از خودم سوال میکنم اگر زمان نبود، ما باید دقیقاً در چه ظرفی زندگی میکردیم یا مثلاً تکلیف تاریخ تمدنها چه میشد؟ آیا اصلاً تمدنی شکل میگرفت؟
شاید اگر زمان نبود، جنگها هیچوقت شروع نمیشدند، اما این احتمال هم وجود داشت که در آن جهان بیتمدن، جنگها همیشگی بشوند. بدون حتی لحظهای درنگ یا بدون تصمیم آتشبس.
زندگی با خلقوخوی ما کاری کرده است که همیشه همهچیز را به گردن زمان میاندازیم. وقتی با بزرگترها بحثمان میشود میگوییم زمانِ شما که این مشکلات نبود. حتی بزرگترها نیز کارشان دامنزدن به همین کشمکشها شده است. وقتی به رفتار تازهای برمیخورند که مثل رفتارهای زمانِ خودشان نیست، آه بلندی میکشند و میگویند: «عجب زمانهای شده است!».... واقعاً مگر چه زمانهای شده است؟ یا مگر زمانه از خودش ارادهای دارد؟ مگر زندگی به ما این اجازه را میدهد که در زمانهی دیگری باشیم و مگر «عاقلانهزندگی کردن» به «در چه زمانهای بودن» بستگی دارد؟
وقتیکه دردسرها تلنبار میشوند به همدیگر میگوییم: «گذر زمان خودش همهچیز را درست میکند»، اما در حقیقت آنچه مشکلات را حل میکند رفتار زمانه نیست، بلکه تصمیم خود ماست. گاهی با واردشدن در بعضی مسئلهها و گاهی هم با دست برداشتن از اشتباهاتمان، مشکلات حل میشوند. زمان، فقط وسیلهی فراهم شدن موقعیتهاست. موقعیتهایی که آدمها خودشان آنها را میسازند.
قهر و آشتی یا جنگ و صلح، ربطی به زمان و زمانه ندارد. همهی زمانها پُر بوده از اتفاقهای تکراری که وقتی در کتابهای تاریخی گردآوری میشوند، کمتر کسی به رشتهی نامرئیِ میانِ آنها توجه میکند و از نقش تأثیرگذار خودش در برابر بیارادگی زمان، غافل نمیشود.
حالا با همهی این حرفها، دوباره ما شبها آرزوهایمان را کوک میکنیم و بالای سرمان میگذاریم، اما صبح زود با دستهای خودمان توی سر همان آرزوهای خودمان میکوبیم تا دیگر خاموشِ خاموش بشوند. تا فقط بتوانیم چند دقیقه بیشتر خودمان را به خواب بزنیم.