میدانم که داری به رفتار عجیب من میخندی، اما راستش خودم هم گاهی خندهام میگیرد. گرچه حالا بیشتر از همیشه دیوانه شدهام. چون وقتی به سفر میروی، دلم دم به دقیقه شور میزند. برای خودم قصه میبافم. فکر میکنم به اینکه کجا هستی، داری چهکار میکنی، مبادا سرما خورده باشی. خب دیوانهام دیگر. کمکم حتی برایت سوپ هم درست میکنم، اما چون نیستی خودم همهاش را میخورم. من که سرما نخورده بودم، نمیدانم چرا خوب نمیشوم.
انگار وقتی که نیستی دوست دارم بیخودی به پر و پای همهچیز بپیچم. دلم با گردش زمین پیچ میخورد. میروم قرص بخورم، اما جعبهی کمکهای اولیه را پیدا نمیکنم. غُرغُر میکنم از اینکه چرا قرصها را قبل از رفتن، توی یخچال نگذاشتی که بالأخره جعبه را پیدا میکنم. دو تا قرص دل درد را با هم میخورم. بعد هم یک مسکن میخورم که خوابم بگیرد. اما یکدفعه تلفنم زنگ میخورد. روی صفحهی نمایش شمارهی توست. شمارهات را با اسم کوچکت ذخیره کرده بودم، اما حالا باید نامش را عوض کنم. باید هروقت با تو کار داشتم آهسته چشمهایم را ببندم. چند تا صلوات بفرستم و خیال کنم داری به من گوش میدهی. تو هم هروقت با من کار داشتی باید به خوابم بیایی.
به خوابم بیا و بگو همهچیز آنطرفها رو به راه است. بگو به دلتنگی هم مثل بقیهی چیزها عادت میکنیم. اینقدر که انگار اصلاً دلتنگ نبودهایم و حتی شاید همدیگر را فراموش هم بکنیم. مثل همانهایی که پنجشنبهها خیرات نمیدهند و دمِ سحر نیز خواب سفرکردهها را نمیبینند. راستی ما که هنوز به یاد همدیگر هستیم، آنقدر که من برایت حلوا هم پختهام، اما نمیدانم چرا هنوز خواب تو را ندیدهام. تو به این زودیها فراموشم کردهای؟ نگو، که من طاقتش را ندارم.