خوشحالمان کردید. شنبه صبح که به سر کار آمدیم، تلفن‌های شما شروع شد.

 زنگ اول:

- الو، مگر پنج‌شنبه‌ها روز دوچرخه ‌نیست؟

- چرا هست!

- پس چرا این پنج‌شنبه نبود؟

زنگ دوم:

- نگران دوچرخه شدم، حالش خوب است؟

پاسخ دادیم: خوب، خیلی‌خوب...

- پس چرا نیامدید!

گفتیم: به‌خاطر کمبود کاغذ این پنج‌شنبه نیامدیم؛ شاید یک‌شنبه بیاییم.

باز هم صدای تلفن‌ها... دینگ‌دینگ پیام‌ها.

بعد باز تلفن زنگ زد صدای مادربزرگی را می‌شنویم که می‌گوید: «نوه‌ام منتظر دوچرخه است. نیامدید و حال من و نوه‌ام گرفته شد.» 

زنگ‌های شما مثل یک شکلات جرقه‌ای بود؛ شیرین و در دهان ما منفجر می‌شد. این هفته هی چای با شکلات جرقه‌ای شیرین پیام‌های شما. بعد دل‌مان خواست بیش‌تر بنویسیم. بیش‌تر بنویسیم. بیش‌تر بنویسیم!