قشنگ یادم هست که دل توی دلمان نبود؛ آخر دوچرخهجانمان، که مخاطبانش، نوجوانان سرزمینم بودند، خودش هم پا به نوجوانی میگذاشت و این اتفاق برایمان خیلی هیجانانگیز بود. خبرنگارهای افتخاری هم غافلگیرمان میکردند و چپ و راست، با کیک و شیرینی به دفتر تحریریه میآمدند و انرژی ما را چند برابر میکردند.
فردای آن روز، با بچههای مدرسه که بیشتر آنها هم دوچرخهخوان بودند، کلاس ادبیات داشتم. آنها هم ۱۳ساله بودند و در اوایل نوجوانی. زنگ تفریح، دورهام کردند که ۱۵ دی، تولد دوتا از بچههای کلاس است و به افتخار اولین سال نوجوانی، دلشان میخواست جشن تولد بگیرند و کلاس را بترکانند و... اما مدرسه، سختگیر بود و به این راحتیها، اجازهی شیطنت و بریزوبپاش نمیداد.
من که به خاطر دوچرخه، دُوزِ تولدبازی خونم، بالا رفته بود، یکهو فریاد زدم: یک پیشنهاد! چون سن شما با دوچرخهجانم یکی است، حاضرم بهخاطر شما و دوچرخه، اولین معلمی باشم که در مدرسه، جشن تولد نوجوانی برگزار میکند؛ و بچهها بدون مکث، پیشنهادهای عجیب دادند. بالأخره پیشنهادی تأیید و اجرا شد.
جلسهی بعد، توی کیف بچهها، علاوه بر دفتر و کتاب، چیزهای عجیبوغریب بود؛ چند کیلو کاهو، گُلهگُله گُلکلم، گوجههای قرمز، خیارهای ریز و درشت، مقداری سس، شمارههای قبلی دوچرخه به تعداد بچههای کلاس و کلی هدیههای جورواجور که به مناسبت تولد، برای هم گرفته بودند.
آنروز کلاسی متفاوت تشکیل شد؛ من جلوی کلاس، تدریس میکردم و دو گروه پنجنفره، روی میزهای آخر کلاس، خِرتوخِرت، خیار خُرد و هویج، رنده میکردند! گروهی هم با صدای بلند، دوچرخه میخواندند و فعل و فاعلش را درمیآوردند. بوی کاهو و کلم، کلاس را حسابی مست و البته ناظم مدرسه را مشکوک کرده بود. ۲۰دقیقهی آخر، سالاد نوجوانانه، در انتهای کلاس سرو شد. صدای ملچوملوچ، موسیقی خاصِ کلاس بود و هدیههای ریزودرشت، دستبهدست میشد. یک ظرف سالاد پروپیمان هم برای آقای ناظم فرستادیم...
آن گروه از بچهها که حالا سال آخر نوجوانی خود را پشت سر میگذارند، همین چند روز پیش، برای تجدید خاطره، دوباره سراغم آمدند. دوباره دلشان میخواست تولدی متفاوت برپا کنند و یکجشن سالاد فصل، به افتخار پایان دورهی نوجوانی راه بیندازند. اما وسط گپوگفتها، با هم یاد دوچرخه افتادیم. یاد دوچرخهای که این پنج سال برایش، درست مثل آنها، عین باد گذشت. با این تفاوت که هرکدام آنها جوانی میشود خوشقد و بالا و دوچرخه همچنان با نوجوانها، نوجوان میماند.
با بچهها تصمیم گرفتیم اینبار نه فقط به خاطر خودشان، که حالا به افتخار دوچرخه، نیمهی دی امسال، دوباره دور هم جمع شویم و یک تولد عجیبوغریب برای دوچرخه راه بیندازیم. تولدی البته حالا نه در کلاس، که در همهی ایران؛ تولدی به صرف سالادِ فصلِ نوجوانی.