فکر میکنم اگر میان تمام خانههایی که تبدیل به برج و آپارتمان شدهاند خانهای همچنان با حیاط دلبازش استوار ایستاده باشد، خوشبخت است. این خوشبختی هزار دلیل دارد. اولی اینکه مجبور نبوده همرنگ جماعت بشود. چنین تصویری مرا یاد آن شعر سعدی میاندازد: «به سرو گفت که میوهای نمیآری؟/ جواب داد که آزادگان تهیدستاند.»
من همیشه فکر کردهام آن سرو شعر سعدی باید سرو خوشبختی باشد؛ آزاد، رها، برای خودش. حتی وقتی خوب گوش میدادم صدای آواز شادمانهای را که زیر لب میخواند میشنیدم. آوازی که نشان میداد چهقدر خوشبخت است.
خانهی خیابان ما خوشبخت است چون به جز استوار ایستادن میان آپارتمانها، یک درخت چنار بزرگ دارد. وقتی از پنجرهی طبقهی پنجم به خیابان نگاه میکنم، وقتی درختها را تماشا میکنم، چشمم به حیاط آن خانه میافتد: یک درخت چنار بزرگ که حالا برگهایی طلایی و آفتابی دارد، میان تمام درختهای خیابان که برگهایشان را باد برده است، آن چنار یکجور شادمانهای برای خودش در نسیم تکان میخورد. بارها به خودم گفتهام حتماً این خانه از داشتن چنین درختی، چنین خوشبختی بزرگی، بینهایت به خود میبالد. حتی بارها به خودم یادآوری کردهام این درخت نشانهی تو برای من است. نشانهای که میگوید نگاه کن که خوشبختی چه تعبیر سادهای دارد.
چند روز دیگر که برف هم از راه برسد چنار، لباس سفیدش را میپوشد. میتوانم تصور کنم که برگهای آفتابیاش از لابهلای سپیدی چشمک میزنند. برف و برگهای طلایی کنار هم! چه خانهی خوشبختی که میتواند این لحظهها را ببیند.
همین امروز بود که داشتم با خودم فکر میکردم حتی یک خانهی خوشبخت هم برای یک خیابان بلند کافی است. آدمهای خانههای دیگر هم میتوانند وقتی از خیابان میگذرند، آن خانه را تماشا کنند و یا اگر مثل من خیلی خوشبخت باشند پنجرهی اتاقشان رو به آن خانه باز میشود. بعد همهی ما که فرصت تماشای این خوشبختی را داشتهایم، خوشبخت خواهیم بود.