فکر میکنم سال ۸۵ بود و من برای مسابقهی داستاننویسی رتبهی دوم شدم. چند وقت بعدش هم برای یه مسابقهی داستاننویسی دیگه یک کیف و کتاب هدیه گرفتم. هنوز اونها رو هم دارم.
این هدیهها برام ارزشمندن؛ این لیوان شکسته، که چهقدر از شکستنش ناراحت شدم، کتابی که هنوز تو کتابخونهام هست، کتابهای همشهری که کمدم برای آرشیوشون جا نداره، برام ارزشمندن. من راهنمایی و دبیرستان رو به عشق پنجشنبهها و دوچرخه سر کردم، بعد راههای دانشگاه رو با کتاب همشهری پشت سر گذاشتم. داستاننویس نشدم، ولی داستانخوون شدم.
هنوز هم گاهی به دوچرخه نگاه میکنم و یاد دوران نوجوونیام میافتم. چهقدر تو داستانها غرق میشدم. دوچرخهها رو سالهای سال نگه داشتم و بالأخره یه روز همهشون رو دادم به خواهرزادهام که عاشق دوچرخه بود. حالا خواهرزادهام دوچرخهخوون شده و از کمشدن صفحهها میگه.
کاش زنده بمونین و پررونق، کاش فضای مجازی باعث نشه کتاب و مجلهخوندن نادیده گرفته بشه. کاش بمونین برای اونهایی که به این مأمن امن نیاز دارن.
عکس و متن: آسیه قویدل، ۲۶ساله از تهران