به یک چادر مسافرتی برای وقتی که میخواهم شب را وسط کویر بخوابم. زیر نور صور فلکی و غوغای شهابها حتماً زندگی را بهتر میشود فهمید و با پستی و بلندیهایش نیز بهتر میشود کنار آمد.
تندتند مشقهایم را مینویسم و پای برگههای تمرین ریاضی، پول توجیبیهایم را هم میشمارم. به این فکر میکنم که باید چند سال دیگر صرفهجویی بکنم تا بلکه بتوانم یک دوربین عکاسی برای خودم بخرم. یک دوربین عکاسی برای ثبت تصاویر خاک رمل کویر وقتی که هنوز ردپای کسی روی آن به جا نمانده است. ردپایی که ممکن است در سفر گمراهم کند، اما اگر نباشد، تنبلی را کنار میگذارم و به ابزار نقشهخوانی خودم پناه میبرم.
من وسط این همه مشق و تمرین و حساب و کتاب، به خودم کوچ میکنم. مثل عشایری که از سرما قشلاق میکنند؛ بین رفت و آمدِ فکرها، برای خودم آتش روشن میکنم. دستهای ذهنم یخ زدهاند، آنها را «ها» میکنم و از اینکه اینهمه خستهام، ناامید نمیشوم.
هنوز مشقهایم را مینویسم و بین هر سطر، خودم را مثل شعری برای امتحان آخر سال حفظ میکنم. من شعری سپیدم. وزن و قافیه ندارم، اما در حافظهام لشکر مستفعلن، رجز میخواند. شب و روز در قلب من طبلی نواخته میشود که مرا یاد جنگهای شاهنامه میاندازد. من پر از طنینم اما ساکت نشستهام و فقط هرازگاهی سر مدادم را به چانهام میزنم.
هوا دیگر خیلی تاریک شده است که من هنوز دارم مشقهایم را مینویسم. بیهوا به همهچیز فکر میکنم. بعد مدادم را برمیدارم و در آخرین صفحه از مشقهای ریاضی، وسعت فکرهایم را حساب و کتاب میکنم. فکرهایم آنقدر زیاد شدهاند که دست آخر پاککن را برمیدارم و کل صفحه را پاک میکنم. فقط دو کلمه را نگه میدارم. مینویسم: «خیال من» و کنارش هم یک علامت فاکتوریل میگذارم. یک علامت فاکتوریل شبیه به یک علامت تعجب!