سپس آن را در آسمان آنگونه که بخواهد میگسترد و آن را قطعههایی روی هم قرار میدهد، سپس باران را میبینی که از لابهلای آن بیرون میآید (سورهی روم، آیهی ۴۸)
داشتم به آن جملهای که چند وقت پیش خوانده بودم فکر میکردم. همان که میگوید صبحها که از خواب بیدار میشوی از خدا تشکر کن که یک روز تازه را دیدهای. خب، من از فرصت دوبارهام خوشحال بودم، اما راستش فکر اینکه در صبحی سرد باید به مدرسه بروم و امتحان بدهم دمغم میکرد. با این حال ناچار بودم از جایم بلند شوم.
سرسری کتابم را ورق زدم و سؤالها و جوابها را مرور کردم. کولهپشتیام را انداختم روی دوشم و لیوان چای نیمهخورده را روی میز گذاشتم و از خانه بیرون دویدم. خنکی ابتدای صبح توی صورتم خورد، اما برعکس همیشه نه تنها سردم نشد، بلکه احساس خوبی پیدا کردم. سرما خواب را از سرم پراند. دیگر خمیازه نمیکشیدم.
باد حواسم را از درس و امتحان پرت کرد. اگر مامان بود میگفت باد بازیگوش حواست را پرت کرد. توی ذهنم تمام کتاب را بالا و پایین کردم. به این نتیجه رسیدم که همه را کم و بیش میدانم. کتاب را توی کولهام گذاشتم. شادمان خودم را دست باد سپردم. باد بازیگوش یک لحظه موهایم را توی صورتم ریخت. خندهام گرفت و خیالها از راه رسیدند. فکر کردم اگر دستهایم را به دو سمت باز کنم پرواز میکنم. دستهایم را باز کردم. حالا دختری پانزده ساله بودم که داشت پرواز میکرد. داشت خیالهایش را شادمانه به هم میبافت و با خیالهایش اوج میگرفت.
با خودم گفتم این باد خنک خبر از بارانی دلپذیر میدهد. به آسمان نگاه کردم. ابرهای سنگین بارانی داشتند تا بالای سرم میرسیدند. باد آنها را هل میداد تا زودتر به اینجا برسند. راستی چه شگفتانگیز است! بادها ابرها را حرکت میدهند. ابرها بالای سر ما میرسند و بعد تندتند باران میبارد. هیچوقت مثل امروز باران را شگفتانگیز ندیده بودم. اگر معلم جغرافیایمان بود لبخندی میزد و میگفت: «جغرافیا خیلی شیرین است اگر به آن دل بدهی.»
صدای بچهها از توی حیاط تا دم در مدرسه میآمد. وارد حیاط شدم و هجوم شادی را تماشا کردم. انگار آسمان امروز همه را بازیگوش کرده بود. کتابها روی نیمکتهای حیاط رها شده بودند و بچهها حرف میزدند و میخندیدند. هوای امروز همه را خوشحال کرده بود. انگار امتحانها نمیتوانستند این شادی لبریز را از بین ببرند. از سراشیبی ابتدای حیاط پایین رفتم که اولین قطرههای باران به صورتم خورد.
حالا دارم از امتحان برمیگردم. به آسمان نگاه میکنم. ابرهای سنگین درست بالای سرم هستند. قطرههای باران توی چشمهایم میخورند و خندهام میگیرد. ته دلم میگویم: «تو که با باد و ابر، باران را میآوری، میشود کاری کنی که این باران حالاحالاها ببارد؟» بعد حرفم را ادامه میدهم: «راستی، من از تو ممنونم که اجازه دادی امروز را و این باران دوستداشتنی را ببینم.»
تا خانه میدوم. نفس کم میآورم، اما همچنان میدوم. صورتم خنک شده است و پاهایم خیسِ خیس. به خانه میرسم. هجوم هوای گرم به صورتم میخورد. چه حس خوشایندی! مامان از کنار پنجره میگوید: «چه بارانی! از آنهاست که حالاحالاها میبارد.» توی دلم لبخندهای پررنگ میزنم. از تو ممنونم که با حرف مامان نشانم دادی صدایم را شنیدهای.