صبح قبل از شروع کار میرفتیم از حیاط برف تازه برمیداشتیم، میریختیم توی کاسه، با شیرهی خرما قاطی میکردیم و میخوردیم. بهش میگفتیم «برف ِشیره». حالا باید پول بدهید بروید بستنی بخرید. یادش بهخیر! ایامی که برف داشتیم، خوش بودیم، خوش!
از پنجره نگاه میکنم. تا چشم کار میکند دود است. با خودم فکر میکنم من چه خاطرهای دارم که برای نسل بعد تعریف کنم؟ میروم جلوی آینه. فرض میکنم موهایم سفید شده و گوشهی چشمهایم چروک برداشته. رو به تصویر خودم در آینه میگویم: «ننه... آن قدیمها... درخت زیاد بود. زمین به این خشکسالی نبود که! روزهای مدرسه که میشد، شوق بازیکردن بچهها بیشتر میشد. یک بازی داشتیم... صبحها قبل از شروع کلاس میرفتیم دستمان را حلقه میکردیم دور درختها. یک نفر گرگ میشد و میدوید دنبال بچههایی که نتوانسته بودند برای خودشان درخت پیدا کنند. بهش میگفتیم «دست به درخت». حالا باید پول بدهید بروید موزه و جنگل ببینید.
یادش بهخیر ننه! ایامی که خیلی درخت داشتیم، خوش بودیم، خوش.
میروم جلوی پنجره. خیره میشوم به آسمان پردود. غمم میگیرد. احتمالاً وقتی باید این خاطره را تعریف کنم که خیلی هم پیر نشده باشم. شاید چشمهایم هم چروک نداشته باشد. کسی چه میداند. شاید همین یکی دو سال بعد!
کیمیا مذهبیوسفی، خبرنگار جوان نشریهی دوچرخه از رباطکریم
عکس:حامد قاسمی، خبرنگار جوان نشریهی دوچرخه از اهر