پشت هر کدام از این عکسها که سالهاست به زینت مغازه قدیمی پهلوان خیرالله امیری تبدیل شده، روایتی ناب از رفاقت با جهان پهلوان پنهان است. پهلوان یک به یک روی عکسها توضیح میدهد: «این منم... این آقاتختی...». همنشینی با آقاتختی مهمترین اتفاق زندگی اوست و ۴۵سال است که تیتر اول زندگیاش تغییر نمیکند. توی بعضی عکسها ممکن است خودش را پیدا نکنی اما آقاتختی چهره ثابت تمام عکسهاست.
اینجا مغازه قدیمی پهلوان خیرالله امیری، رقیب و رفیق گرمابه و گلستان غلامرضا تختی است که بعد از دهههای طولانی هنوز هم جایی برای ورقزدن کتاب خاطرات همنشینی با آقاتختی و شنیدن روایتهای ناب از رفاقت چندین و چند ساله با جوانمرد نامی ورزش ایران است. خیرالله امیری، چندین بار بازوبند پهلوانی را بر بازو بسته اما میگوید که ورزش ایران، ورزشکاری با مرام پهلوانی غلامرضا تختی بهخود ندیده است. صبح یک روز زمستانی و به مناسبت سالمرگ غلامرضا تختی به نمایشگاه ماشین پهلوان امیری در یکی از خیابانهای مرکز تهران رفتیم و پای خاطرات او نشستیم.
- آقای امیری چطور شد که برای نخستین بار با تختی آشنا شدید؟
آشنایی ما ۲ نفر کاملا اتفاقی و یکی از خوششانسیهای بزرگ زندگیام بود. من کشتی را از شهرری و زیرنظر ناصر محمدی که خودش از قهرمانان ملی در سنگینوزن بود شروع کردم. همان نخستین سالی که کشتی را شروع کردم، در شهرری مقام آوردم و در قهرمانی کشور سوم شدم. هنوز ۲سال نشده بود کشتی میگرفتم که اسم در کردم و ناصر محمدی مرا برد به باشگاه دارالفنون تا با قهرمانهای تیمملی تمرین کنم. آن موقع ملیپوشها در دارالفنون تمرین میکردند و هر کسی را آنجا راه نمیدادند. وقتی وارد دارالفنون شدم از آداب آنجا و عکسهایی که به در و دیوار دیدم جا خوردم. مربیان تیمملی، حبیبالله بلور و حاجی فعلی بودند.
آقا بلور گفت: «برو با اون جوون تمرین کن...». نگاه کردم دیدم جوانی است سرحال و قبراق و قوی. تقریبا هشتاد و خردهای هم وزنش بود. یعنی ۱۰کیلو سنگینتر از من. رفتم با او سرشاخ شدم. خیلی آماده بود، چپ و راست به من فن میزد اما هر بار بلند میشدم و روبهرویش میایستادم. نفسم بد نبود و توانستم حدود یک ساعت با او تمرین کنم. تمرین که تمام شد و دوش گرفتیم، حبیبالله بلور مرا تأیید کرد و گفت که میتوانی هفتهای ۳روز بیایی اینجا و با ملیپوشها تمرین کنی. خوشحال شدم. گفتم فقط یک سؤال این کشتیگیری که با من تمرین کرد اسمش چه بود؟ خیلی خوب فن میزد. گفت: نمیشناسیاش؟ این غلامرضا تختی بود؛ قهرمان چهارم دنیا ...
- شما در وزنی کشتی میگرفتید که سالها سندش به نام غلامرضا تختی خورده بود. این رقابت و سرشاخشدنها به نقطه شروع کشمکش بین شما تبدیل نشد؟
۲سال بعد از آشنایی، نخستین مسابقهمان را با هم انجام دادیم. انتخابی تیمملی بود و آقاتختی با امتیاز بالا مرا شکست داد. بعد از آن بارها با هم کشتی گرفتیم. هر بار هم او میبرد و میرفت مسابقات جهانی. آخرین بار انتخابی ۱۹۶۶ کشتی گرفتیم که این بار نزدیکتر از همیشه و با اختلاف یک امتیاز به او باختم. بعد از آن مسابقه، از کشتی آزاد به کشتی فرنگی رفتم و عضو تیمملی شدم و برای حضور در مسابقات جهانی آمریکا همسفر شدیم. آقاتختی آزاد و من فرنگی. همین سفر به عمیقتر شدن رفاقت ما منجر شد.
- این رفاقت در جریان مسابقات انتخابی تیم ملی شکل گرفته بود یا بعد از آن؟
من در جامهای بینالمللی و در رقابتهای تیم به تیم، خیلی از قهرمانهای بزرگ ترکیه و بلغارستان و روسیه را بردم اما آقاتختی را نمیتوانستم ببرم. بار هفتم که قرار بود با هم کشتی بگیریم، خیلی تمرین کرده بودم و به او گفتم این بار تو را شکست میدهم اما آقاتختی صورتم را بوسید و گفت کشتی را ولش کن، بیا با هم رفیق باشیم. رفاقت ما از همان روز سر گرفت. وقتی میخواستم به مسابقات جهانی بلغارستان بروم، آقاتختی بنا به دلایلی در تیمملی نبود. با اینکه رقیبش بودم برای بدرقهام به فرودگاه آمد و من این حرکت پهلوانی را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. عکس لحظهای را که آقاتختی بدرقهام کرد، قاب کردهام تا برای همیشه مرام پهلوانیاش جلوی چشمام باشد. اصلا بعد از همین ماجرا بود که به دوقلوهای کشتی ایران تبدیل شدیم و حتی خریدهایمان را با هم انجام میدادیم.
- شما ۱۶بار با تختی کشتی گرفتید اما عاقبت دوبنده تیم ملی کشتیفرنگی را به ادامه رقابت ترجیح دادید. برای یک کشتیگیر، اینکه همدوره و هموزن تختی باشد بدشانسی حساب میشود یا خوششانسی؟ از یک طرف میشوی حریف دائمی و رفیق او، از آن طرف یک عمر پشتسرش میمانی و رنگ تیمملی را نمیبینی.
من و آقاتختی سالها در یک وزن رقیب هم بودیم. ۱۶بار با هم کشتی گرفتیم؛ هم رقیب بودیم، هم رفیق. توی اردوها با هم بودیم و فقط یک تخت بینمان فاصله بود. چندین بار با هم مسافرت رفتیم. ماشین آقاتختی را سوار میشدیم و میرفتیم شمال، دُنگی! اگرچه خیلیها از ما پول نمیگرفتند و مردم جانشان در میرفت برای آقاتختی. به جایی رسیدیم که رفاقت برای ما باارزشتر از دوبنده تیم ملی بود. ما به آخر خط رفاقت رسیده بودیم.
- از آن سفرهای دونفره خاطرهای در ذهنتان مانده؟
بارها با هم رفتیم شمال، شیراز، مشهد، قم... همه جا. آقاتختی خیلی اهل سفر بود. یکدفعه هوس میکرد، ماشین را سوار میشد و میگفت برویم. یکبار وسط اردوی تیمملی برای المپیک رم بودیم که گفت من خستهام بیا برویم شمال. گفتم ما وسط اردو هستیم اجازه نمیدهند برویم. خودش رفت از حبیبالله بلور ۳روز مرخصی گرفت و زدیم به جاده چالوس. رفتیم متل قو ۳روز ماندیم. روز آخر هزینهها را حساب کردیم اما مدیریت آنجا وقتی متوجه شد، تمام پولها را برگرداند. هیچ جا از ما پول نمیگرفتند، بس که آقاتختی را دوست داشتند.
- درباره مرام پهلوانی تختی روایتهای مختلفی نقل شده است. این روایتها و نقلقولها تا چه حد به واقعیت نزدیک است؟
همهاش واقعیت است و چه بسا خیلی از کارهایش ناگفته باقی مانده باشد. خیلی از ورزشکاران دیگر هم مرام دارند اما آنچه خوبان همه دارند، آقاتختی یکجا داشت. بعضیها وقتی اسم و رسمی پیدا میکنند خودشان را برای مردم میگیرند اما آقاتختی افتاده بود. به مردم سلام میکرد. کم حرف و خجالتی بود. امکان نداشت حرفی از دهانش بپرد و کسی را برنجاند. توی کشتی هم مردانه مبارزه میکرد. غیرممکن بود به حریفش آسیبی بزند یا انگشت بپیچاند و دست توی چشم کسی بکند.
تختی مردمدار بود و دست خیر داشت. خیلی علاقهمند بود برای جوانها کار پیدا کند. یکسری دوست و رفیق داشت که یا شرکت خصوصی داشتند و یا مدیر و مسئول بودند. بعد از پایان تمرین، کارمان این بود که به ادارهها میرفتیم و جوانان جویای کار را معرفی میکردیم. آقاتختی از این کارها زیاد میکرد. یادش به خیر، به من میگفت «کلامیر»، فردا فلان جا باش تا برویم کار چند نفر را درست کنیم.
- شما یکی از رفقای نزدیک تختی بودید که در ماجرای جمعآوری کمک برای مردم زلزلهزده بوئینزهرا به او پیوستید. کمی از آن روزها برایمان بگویید.
یک روز آقاتختی به من گفت فردا بیا چهارراه ولیعصر(چهارراه پهلوی سابق)، دم گلفروشی. یک گلفروشی آنجا بود که گمان کنم الان نیست. آنجا یکی از پاتوقهای آقاتختی بود. فردا رفتیم دمگلفروشی، چندتا لنگ آورد و نفری یکی داد به ما. گفت از آن طرف خیابان برو تا میدان فردوسی، بعد به سمت توپخانه و بعد هم تا بازار. از مردم پول جمع کن تا جایی که این لنگ پرشود. یک فولکس هم آورده بود که لنگها رو پر میکردیم و میریختیم توی فولکس.
یک لنگ بست به کمر خودش دوتا هم به کمر ما. من بودم و مرحوم عرب. رفتیم تا بازار و سبزه میدان و قریب به ۶میلیون تومان که پول زیادی بود جمع شد. حین جمعآوری پول، راننده تاکسیای را دیدم که درآمد روزانهاش را به آقاتختی داد. مردم وقتی او را میدیدند شعار «درود بر تو تختی» را سر میدادند. فردای آن روز هم پولها را بردیم بوئینزهرا و سراغ کدخدای یکی از روستاهای ویرانشده را گرفتیم. بعد از اینکه ۱۰نفر، کدخدا را تأیید کردند پولها را تحویل دادیم و رسید گرفتیم و به تهران برگشتیم. ۲سال بعد که پرسوجو کردیم متوجه شدیم با همان پولها یک مدرسه و چندین خانه برای مردم ساختهاند و کلی کار خیر آنجا انجام شده است.
در روزهایی که تختی به بازنشستگی نزدیک میشد، احتمال مربیگریاش در تیم ملی کشتی ایران هم بر سر زبانها افتاد. چه اتفاقی افتاد که آقاتختی مربی تیم ملی نشد و بعدها به انزوا رفت؟
از تولیدوی آمریکا که برمیگشتیم توی هواپیما گفت میخواهم کشتی را بگذارم کنار و مربی شوم. فکر میکرد از آن به بعد میتواند جزو مربیان تیمملی باشد اما عدهای که در آن سالها به صاحبان قدرت نزدیک بودند، نگذاشتند. یکی از همدورههای خودش که با او بد بود و دستش از دنیا کوتاه شده، اجازه نداد آقاتختی مربی شود. کمکم گوشهگیر شد.
یک روز در تهران با بلغارها مسابقه تیم به تیم داشتیم. وقتی خودم را رساندم به سالن هفتمتیر فعلی، دیدم آقاتختی بیرون سالن جلوی کاخ ورزش تنها ایستاده است. گفتم چرا نرفتی داخل؟ گفت: «نشد دیگه، درها بسته بود». گفتم: «اینکه نمیشود، من کشتی دارم شما باید باشی». در آهنی را زدم. مسئول رختکن در را باز کرد و من و آقاتختی با هم وارد شدیم. بعد هم مردم خیلی تشویقش کردند و او بلند شد به آنها ادای احترام کرد. آنها که علیه آقاتختی بودند نمیدانستند جای او در قلب مردم است.
- علت این دشمنی چه بود؟ فکر میکنید عدهای به محبوبت بیش از حد تختی بین مردم حسادت میکردند؟
حتما همینطور بود. دشمنانش کسانی بودند که نمیتوانستند مثل او با مردم برخورد کنند. مردم بالا و پایین شهر برای تختی تفاوتی نداشت. از خیابان لالهزار تا چهارراه استانبول و قیطریه به مردم و کوچه و بازار احترام میگذاشت و همیشه سربه زیر بود. او اهل تظاهر نبود و با همه وجود مردمش را دوست داشت. خیلیها میخواستند اما نمیتوانستند مثل تختی باشند و این حسادتها ایجاد میشد. نظر شخصی من این است که ورزش ایران دیگر ورزشکاری با این خصوصیات اخلاقی برجسته بهخودش نمیبیند و تختی مرد بیتکرار تاریخ ورزش ایران است.
- آخرین ملاقات شما با غلامرضا تختی کجا بود؟
یک شیرینیفروشی گوشه میدان انقلاب بود که تختی با صاحبش رفاقت داشت و در روزهای دلتنگی گاهی آنجا سر میزد. آقاتختی را یک روز پنجشنبه در همان مغازه قنادی دیدم. رفتیم با هم آبمیوه خوردیم و حسابی گپ زدیم. به او گفتم من چهارشنبهها باشگاه دخانیات تمرین میکنم، بیا آنجا تمرین کن. گفت باشه، این چهارشنبه میآیم. قول و قرار چهارشنبه را گذاشتیم و رفتیم اما ۳-۲ روز بعد، فکر میکنم دوشنبه بود که عکس پیکر بیجانش را توی روزنامه دیدم. به من گفته بود چهارشنبه میآید اما فکر نمیکردم اینطور شود. برای همین تا مدتها، هر چهارشنبه توی باشگاه دخانیات منتظرش بودم. منتظر بودم بیاید و صدا بزند کجایی کل امیر! آمدم با هم تمرین کنیم.
مردم بالا و پایین شهر برای تختی تفاوتی نداشت. از خیابان لالهزار تا چهارراه استانبول و قیطریه به مردم و کوچه و بازار احترام میگذاشت و همیشه سربه زیر بود. او اهل تظاهر نبود و با همه وجود مردمش را دوست داشت. خیلیها میخواستند اما نمیتوانستند مثل تختی باشند و این حسادتها ایجاد میشد.
- روزی که تختی بازیگر نشد
کسی که رقیب و رفیق تختی بوده حتماً آدم مهمی است و حرفهای زیادی برای گفتن دارد. خیرالله امیری یا به قول آقاتختی کل امیر، به گواهی شناسنامهاش ۸۶ بهار را پشت سر گذاشته اما هنوز هم خاطرات همنشینی با تختی را به یاد دارد. صفحات کتاب خاطرات او پر شده از روایتهایی که ۵۱سال بعد از درگذشت آقاتختی هنوز هم خواندنی است؛ «یکبار عدهای از هنرمندان میخواستند فیلم بسازند و به من و آقاتختی پیشنهاد دادند که در فیلم آنها بازی کنیم.
به من ۱۵هزار تومان میدادند و به آقاتختی ۱۰۰هزار تومان که خیلی پول بود. آقاتختی به آنها گفت اجازه بدهید فکر کنم و چند روز بعد جواب بدهم. با هر کسی که مشورت کردیم گفتند اگر بازیگر شوید بهعنوان کشتیگیر تیمملی هویت خودتان را از دست میدهید. چند روز بعد، آقاتختی با کمال ادب و متانت از هنرمندان عذرخواهی کرد و گفت اجازه بدهید بهعنوان کشتیگیر برای مردم کشتی بگیرم و پرچم کشورم را بالا ببرم.»
- رازهای مرگ جهانپهلوان
درباره مرگ غلامرضا تختی نقلقولها و گمانهزنیهای بسیاری مطرح شده است. عدهای معتقدند تختی به قتل رسیده اما دوستان نزدیکش خودکشی او را محتملترین گزینه میدانند. خیرالله امیری که در آن سالها سنگ صبور آقاتختی بوده، روایتی تازه از مرگ تراژیک جهان پهلوان را بازگو میکند: «آقا تختی با دختری که از طبقه بالاتری بود ازدواج کرد و هر چه از ازدواج آنها گذشت بیشتر دچار مشکلات روحی شد.
حقیقت ماجرا این است که آقا تختی به حدی با همسرش اختلاف پیدا کرد که خیلی از شبها به خانه دوستان و اقوامش پناه میبرد و کمتر پیش میآمد که در خانهاش آرامش داشته باشد. چند سال قبل یکی از افسران قدیمی با دیدن عکسهای قدیمی تختی وارد مغازهام شد و سر صحبت را باز کرد. او کسی بود که مسئول رسیدگی به پرونده مرگ تختی بود و با اطمینان میگفت تختی بهدلیل اختلافات خانوادگی دست بهخودکشی زده بود. واقعیت ماجرا این است که آقاتختی وقتی به ستوه آمد خودکشی کرد و زندگی رفقای نزدیکش تحتتأثیر مرگ او قرار گرفت. بعد از مرگ تختی، کشتی برای خیلی از ما معنای خودش را از دست داد اما جوانمردیهایش ابدی است».