ترجمه‌ی سارا منصوری: استاین در هفتاد و چند سالگی، هنوز خودش را از لحاظ عقلی ۱۲ ساله می‌داند و از این خوشحال است. او می‌گوید عاشق این است که خواننده‌هایش را به جاهای ترسناک ببرد و معتقد است ترسناک‌ترین مکان، ذهن خود ماست.

رابرت لاورنس استاین که با نام «آر. ال. استاین» مشهور است، هشتم اکتبر ۱۹۴۳ میلادی در شهر کولومبوس آمریکا بهدنیا آمد. استاین در ۴۳ سالگی، اولین رمان ترسناکش را نوشت و بعد شیوهی داستاننویسیاش بهطور کلی تغییر کرد. در سال ۱۹۸۹ میلادی، مجموعهی «خیابان ترس» را شروع کرد. با موفقیت این مجموعه، سه سال بعد، مجموعهی «مورمور» را نوشت. مورمور، در ایران با نامهای «دایرهی وحشت» و «ترس و لرز» منتشر شد. این مجموعه موفقترین مجموعه کتاب ترسناک اوست که تا حالا به ۳۲ زبان ترجمه شده و بعد از مجموعهکتابهای هری پاتر، پرفروشترین مجموعهکتاب تاریخ ادبیات جهان بهشمار میآید.

سال ۲۰۱۴ میلادی، «راب لِتِرمن» فیلم «مورمور» را براساس همین مجموعه ساخت و بهتازگی قسمت دوم این فیلم با نام «مورمور۲: هالووین تسخیرشده» به کارگردانی «آری سَندِل» در اکران جهانی، ۹۳ میلیون دلار فروخت.

اینکه کتابهای ترسناک برای مخاطبان کودک و نوجوان مناسبند یا نه، سؤالی است که بارها در بین اهالی این حوزه مطرح شده، اما به هرحال فروش بالای این مجموعههای ترسناک در فرهنگها و کشورهای گوناگون، نشان میدهد مخاطبان کودک و نوجوان از ورود به این دنیای ناشناخته ترسی ندارند و به آن علاقهی بسیاری نشان میدهند.

برای شمارهی ویژهی ۱۸ سالگی نشریه‌ی دوچرخه، ترجمهی گفتوگویی با این نویسندهی مشهور و عجیب را منتشر میکنیم تا بیشتر با او و دنیایش آشنا شویم.

  • چرا از حروف اختصاری «آر. ال.» استفاده میکنید؟

خب، «آر»، اول  «خرگوش»   (Rabbit) و «اِل» هم اول (Leavings) است که میشود «باقیماندهی خرگوش»! [میخندد!] شوخی کردم. این دو حرف اول اسم من، یعنی «رابرت لاورنس» است. البته همه مرا «باب» صدا میکنند!

  • چهطور ارتباطتان را با دنیای کودکان و نوجوانان حفظ کردهاید؟

خوشبختانه از نظر عقلی، من همچنان ۱۲ سالهام!

  • کنجکاوم بدانم که نویسندهشدن، رؤیای کودکیتان بود؟

بله، از وقتی خیلی کوچک بودم این فکر در سرم بود. نوشتن را از ۹ سالگی شروع کردم. نمیدانم چرا فکر میکردم نویسندهبودن، کار سرگرمکنندهای است! یک ماشینتایپ قدیمی را بین خرت و پرتهای اتاق زیر شیروانی خانهمان پیدا کردم و به اتاقم آوردم. بعد شروع کردم به نوشتن. مجلههای کوچک یا کتابچههای لطیفه درست میکردم و داستانهای کوتاه مینوشتم.

فقط ۹سالم بود! در اتاقم میماندم و مینوشتم. مادرم سعی میکرد به هرنحوی مرا از اتاق بیرون بکشد و میگفت: «برو بیرون بازی کن! خدای من، آخه چه مشکلی داری!؟» و من جواب میدادم: «اون بیرون خیلی کسلکننده است!»

تایپ میکردم و تایپ میکردم و تایپ میکردم. نکتهی بامزهاش اینجاست که هیچوقت برای تایپکردن آموزش ندیده بودم. من چپدستم و تایپکردن را با انگشت اشارهام شروع کردم؛ یعنی فقط یکانگشتی تایپ میکردم و حالا، حدود ۳۰۰ کتاب را با همین یک انگشت نوشتهام!

  • یعنی الآن هم یکانگشتی تایپ میکنید؟

بله! هیچوقت تایپکردن را به شکل حرفهای یاد نگرفتم.

  • یعنی تا حالا از نرمافزارهای تایپ استفاده نکردهاید؟

نه، سرعت نوشتنم را کند میکنند.

  • خدای من! اگر شما تایپکردن را یاد بگیرید که میتوانید در یک سال، ۳۰۰ کتاب بنویسید!

[میخندد.] نه، خیلی متشکرم! انگشت تایپیست من، کاملاً فرم منحنی گرفته و برای نوشتن کتاب مشتاق است.

  • خب، کودکیتان را که با نویسندگی گذراندید، بعد چه شد؟

بعد از مدرسه، به کالجی در «اوهایو» رفتم. در آنسالها، هر کالجی یک مجلهی طنز داشتند. امروز تعداد خیلیخیلی کمی از آنها باقی مانده. در دههی ۶۰ میلادی، این مجلهها رو به افول رفتند و روزنامههای زیرزمینی جایشان را گرفتند. من سه سال سردبیر مجلهی کالج اوهایو بودم. تنها کاری که در کالج میکردم، مدیریت این مجله بود و هیچوقت سر کلاسها حاضر نمیشدم! بهعنوان سردبیر، ۲۲ درصد از سود فروش مجله به من تعلق میگرفت. همین درآمد باعث شد بتوانم به سفر و زندگی در نیویورک فکر کنم. راستش سخت اعتقاد داشتم که اگر قرار است نویسندهای حرفهای باشم، هیچ راهی جز زندگی و کارکردن در نیویورک ندارم. اولین شغلم در نیویورک هم تهیهی مصاحبه برای برخی از مجلهها بود.

  • پس بهجای نویسندگی، خبرنگاری را انتخاب کردید؟

نه کاملاً! مدیر من، خانمی بود که شش مجلهی زرد داشت. تنها کاری که میخواست، این بود که صفحههای این شش مجله را پر کند. هرروز صبح که سرکار میرفتم، به اتاقم میآمد و میگفت با فلان هنرپیشه مصاحبه کن! من پشت ماشینتحریر مینشستم و تایپ میکردم و تایپ میکردم و تایپ میکردم! روز بعد میآمد و میگفت که با گروه موسیقی «بیتلز» مصاحبه کن! باز پشت ماشین تحریر مینشستم و تایپ میکردم و تایپ میکردم و تایپ میکردم! متوجهید؟ مصاحبهای در کار نبود! همهاش را از خودم در میآوردم! شغل فوقالعادهای بود. ناچار بودم در روز، سه تا چهار مصاحبهی خیالی بنویسم! این کار، هم به خلاقیتم کمک کرد و هم یاد گرفتم که تند بنویسم.

  • چهطور سر از نویسندگی برای کودکان و نوجوانان درآوردید؟

خب، شغل بعدی من، نوشتن در مجلهای تجاری بود. آنسال، بدترین سال زندگیام بود. نوشتن در مورد کنسروها و نوشابهها اصلاً موضوعی نبود که دوستش داشته باشم. ناچار بودم خوانندگان مجله را به نوشیدن نوشابه در بطریهای پلاستیکی تشویق کنم. خب! این کار نفرتانگیز بود، ولی بالأخره پلاستیک برنده شد!

اگرچه از نوشتن در این مجله درآمد خوبی داشتم، اما ترجیح دادم محل کارم را تغییر دهم. خوشبختانه توانستم شغلی در «تایمز» پیدا کنم. از من خواستند دربارهی تاریخ و جغرافی بنویسم. این، اولینباری بود که برای مخاطبان کودک و نوجوان مینوشتم. هیچوقت برنامهای نداشتم که نویسندهی کودکان و نوجوانان بشوم. همیشه برای بزرگسالان داستانهای طنز مینوشتم که البته طرفدار چندانی هم نداشتند. هیچوقت هم قصد نداشتم، نویسندهی ژانر وحشت شوم. همیشه میخواستم، بامزه باشم!

  • شاید بهترین راه برای ترساندن، بامزهبودن باشد.

بله، ارتباط بسیار نزدیکی بین ترس و طنز وجود دارد.

  • موفقیت مجموعهی مورمور، غافلگیرتان کرد؟

بله! هیچکس انتظار این استقبال را از سوی مخاطبان نداشت. آنزمان مشغول نوشتن مجموعهی «خیابان وحشت» (FearStreet) برای نوجوانان بودم. این مجموعه خیلی خوب پیش میرفت و میدانید که نوجوانان و وحشت کنار هم خیلی خوب کار میکنند! هرماه یک داستان از آن منتشر میشد و از این بابت خوشحال بودم، چون فروش کتاب عالی بود. در واقع اعتراف میکنم که نمیخواستم مورمور را بنویسم. میترسیدم این مجموعهی جدید، خوانندگان خیابان وحشت را سردرگم کند.

پیش از این کسی مجموعهای ترسناک برای گروه سنی هفت تا ۱۲ سال ننوشته بود و برای همین ریسک بالایی داشت. بالأخره با خودم کنار آمدم و فکر کردم که اگر اسم خوبی برای مجموعهام پیدا کنم، میتواند مخاطبانش را پیدا کند. روزی که داشتم جدول پخش برنامههای تلویزیون را نگاه میکردم، عنوان یک آگهی تبلیغاتی نظرم را جلب کرد: «هفتهی مورمورشدن»! خودش بود! اسم مجموعه را پیدا کرده بودم!

بدون کوچکترین امیدی برای موفقیت این مجموعه، دل به دریا زدم و نوشتن را شروع کردم. این مجموعه، خیلی بیش از انتظار من و ناشر، موفق شد. موفقیت این مجموعه از این نظر اهمیت دارد که برای آن هیچ تبلیغی نکردیم، نه اینترنتی بود و نه جار و جنجال تبلیغاتی و رسانهای. انگار یک شبکهی مخفی بین بچهها وجود داشت که آن را به هم معرفی میکردند. چهار میلیون نسخه از کتاب را در یک ماه فروختیم و این موفقیت بینظیر بود.

«جک بلک» در نقش «آر. ال. استاین»
 در فیلم سینمایی «مورمور»

تصویر اول: «آر. ال. استاین» در دفتر کار عجیب و غریبش!