میدانی، تا چندسال پیش عادت داشتم قسمتهایی از تو را که دوست داشتم، ببرم و آرشیو کنم در سررسید قدیمی.
هنوز هم آن سررسید را دارم. هروقت بهخاطر صفحههای مختصرت غمگین میشوم، میروم سراغ ورقزدن برگههایش که هرکدام کوهی خاطره و خنده و گریه در دامن دارند. بخشهایی فوقالعاده که دوام نیاوردند، صفحههایی که کودکیام را و پس از آن نوجوانیام را با نگاههایشان پرکردهاند و آنقدر با من حرف زدهاند که تمامشان را از حفظم.
نمیدانم هدیهی خوبی است یا نه، ولی فکر کردم خوشحال میشوی اگر بدانی نهتنها نوجوانیام، که کودکیام را هم پر کردهای، که درخشش تو را هنوز به یاد دارم، که هنوز به همان دختربچهی خوشحالی میمانم که هرپنجشنبه میدود سمت همشهری توی دستهای پدرش تا ببیند آن ضمیمهی عجیب با آن اسم بهیادماندنیاش اینبار قرار است چه نشانش دهد؟
نگار مطیع، ۱۵ساله از اهواز
کاردستی: تو از رکابزدن نمیافتی، که کم نداری همرکاب...
یاسمن مجیدی، ۲۵ساله از تهران