گاهی اتفاقهای عجیبی برای آدم میافتد. یکی از این عجیبها حرکت زمان است. همهی ما در ساعتهای درسهای سخت مدرسه احساس کردهایم زمان دیر میگذرد و گذر آرام آن، حسابی کلافهمان کرده است. اما امروز صبح برای من اتفاق عجیبتری افتاد. از خواب که بیدار شدم به ساعت گوشیام نگاه کردم. روی هشت بود. با خیال اینکه پنجشنبه است و مدرسه تعطیل، با خوشحالی چشمهایم را بستم تا دوباره بخوابم. بار دوم که چشمهایم را باز کردم، احساس میکردم از خوابی عمیق و طولانی بیدار شدهام. دوباره به ساعت گوشیام نگاه کردم. هشت و سه دقیقه بود. باورم نمیشد. فقط سه دقیقه خوابیده بودم؟ این ماجرا آنقدر عجیب بود که خواب از سرم پرید و دیگر نتوانستم بخوابم.
من دربارهی زمان بسیار فکر کردهام. فکرکردن به زمان هم مثل فکرکردن به آسمان، شیرین و جذاب و عجیب است. میدانم که اندازهگیری زمان قراردادی است و آنطور که ما آموختهایم هیچ گذشته، حال و آیندهای وجود ندارد. همهچیز همین حالاست و همین حالا یعنی همین لحظه، نه یک لحظه قبلتر و نه یک لحظه بعدتر.
اینطور است که یک روز از روزهای تو، بسیار طولانی است و من باید هزار سال را پشت سر بگذارم، بلکه به پای یک روز تو برسم. نزد تو زمان طور دیگری است و حالا فکر میکنم اینکه میگویند تو جهان را در هفت روز آفریدهای شاید به اندازهی هفت هزار سال ما طول کشیده باشد. این قدمت از جهان آن هم فقط برای آفرینش از عدم، منِ شگفتزده را با هزاران سؤال روبهرو میکند. سالهای سال جهان در عدم به سر میبرده تا اینکه به آفرینش کامل رسیده است. راستی آن روزهای سرشار از عدم، جهان در چه حال و روزی بوده است؟
حالا که در عصر نیمهابری زمستان دراز کشیدهام و به تیکتاک ساعت گوش میدهم، حالا که یاد خواب صبح و آن سه دقیقهی عجیب افتادهام فکرهایم به دوردستهایی نامعلوم رفتهاند. در سرم جهان از عدم شکل میگیرد و همهی سالهای پیش، مثل همان خواب چند دقیقهای، با سرعت سپری میشوند و به اکنون میرسم، به خودم و این عصر پنجشنبه. رسیدن از ابتدای آفرینش تا به امروز، برای تو همینقدر کوتاه بوده و حتی شاید کوتاهتر. حتی شاید در یک چشمبرهمزدن اتفاق افتاده باشد. اینطور است که آفرینش عجیب تو میتواند مرا ساعتها به خودم مشغول کند و از کنار فکرهایی که میبافم به بزرگی تو پی ببرم.