صدای خندهاش کمکم بلند شد. دوباره پرسیدم: «خبر تازهای داری؟» صدای خندیدنش میان حرفهایش نشست: «خبری تازهتر از آمدن باران؟ باید بیایی و از نزدیک ببینی.»
گفتم: «میدانم باران گرفته. صدای دویدنش را میشنوم.» پنجره گفت: «چرا مرا باز نمیکنی تا کمی حال و هوایت عوض شود؟»
راستش حق با او بود. اصلاً خندیدنش مرا به وجد آورده بود. بلند شدم و به سمتش رفتم. خطهای باریک باران تند و تیز کف خیابان فرود میآمدند و بعد با شتاب بالا میپریدند. انگار شیطنتشان گل کرده بود. از تماشای شادیشان خندهام گرفته بود. بلند خندیدم. پنجره هم خندید. حتی باران هم داشت میخندید. میدانستم صدای خندههایمان داشت در گوش جهان میپیچید. پس حتماً جهان هم خندهاش گرفته بود. دلدادن به خندهای اینچنین عمیق، هدیهی کوچک امروزم بود. من از تو ممنونم که خندیدن را آفریدهای.