تازه ۳۲ساعت بعد وقتی تب شدید گرفتم و دردم آمد، رفتم بیمارستان؛ بچهای که به دنیا آمد، سیاه سیاه بود، ۲ماه بعد فهمیدم پسرم عقبمانده ذهنی شده؛ حالا او ۴۰سال دارد و در تمام روزهای این ۴۰سال با عذاب وجدان اینکه من مقصر بودم از خواب بیدار میشوم ولی بعد یادم میآید که آن موقع فقط ۱۶سال داشتم.» این روایت، تنها بخشی از ۳ روایتی است که نازی، حوریه و اشرف از ازدواج زودهنگامشان نقل میکنند. ازدواجهایی که در سالهای دور و نزدیک براساس تحمیل خانواده یا فقط بهخاطر یک تصور نادرست از عشق بین ۱۲ تا ۱۶سالگی رقم خورده و نتیجهاش چیزی جز روزهای سخت و دشوار در جوانی و میانسالی نبوده است. «یکبار ۱۲سالگی و بار دیگر ۱۴سالگی ازدواج کردم و ۵۵سالگی درست زمانی که به بودن همسرم نیاز داشتم او بهعلت کهولت سن فوت کرد.» روایتهای زیر داستان ازدواج دخترکان کوچک این سرزمین است.
- روایت اول: ۲ ازدواج ناموفق یکی ۱۲سالگی و دیگری ۱۴سالگی
نازی جمالزاده، زنجان: ۱۲ ساله بودم که به اجبار پدرم به عقد مردی در آمدم که ۲۲ساله بود؛ کل مراسم خواستگاری تا عروسی به یکماه هم نرسید و خیلی زود رفتیم زیر یک سقف در خانه پدری او. من هیچ تصوری از زندگی مشترک و مسئولیت خانه و زناشویی نداشتم ولی او نسبت به من بهتر بود و به همینخاطر دائم به من امر و نهی میکرد. فارغ از مشکلات جنسی که خیلی آزارم میداد و باعث ترس و وحشت شدید من از او شده بود، دوری از مادرم و دلتنگی برایش هم امانم نمیداد. تا آن مرد پایش را از خانه میگذاشت بیرون، از روستای محل زندگیام تا روستای خودمان که یک ساعت میشد، پیاده در میان برف و سرما میرفتم که فقط مادرم را ببینم که چند لحظه بغلم کند؛
همین. تازه وقتی میرسیدم داد و بیداد پدرم شروع میشد که چرا خانه شوهرت را بدون اجازه ترک کردی و آمدی اینجا؛ حتی نمیگذاشت در حد یک چای خوردن پیش مادرم بنشینم و برم میگرداند. یک سال بعد فشار زندگی آنقدر زیاد شد که خودکشی کردم ولی ناموفق بودم. خودکشی را از یکی از زنان همان روستا یاد گرفته بودم. همسرم من را برد بیمارستان و نجاتم داد اما وقتی برگشتیم خانه، تا میتوانست من را کتک زد که تو آبروی من را در ده بردی و بعد از آن هم دائم جنگ و دعوا و سرزنشهای اطرافیان و منی که حتی بلد نبودم حرف بزنم و جلوی اتفاقات تازه را بگیرم.
۱۴ساله بودم که بهخاطر خودکشی طلاقم داد، ولی پدرم کمتر از ۷ماه بعد دوباره من را به عقد مردی در آورد که از خودم ۳۰سال بزرگتر بود و از همسر فوت شده اولش ۴فرزند داشت. من در واقع خواهر بچههای او بودم، آنها میرفتند مدرسه، من کارهای خانه را میکردم، گاو میدوشیدم، ظرف میشستم، آب میآوردم و نان میپختم. وقتی برمیگشتند و بساط مشق و درسشان را پهن میکردند دلم میخواست بشینم کنارشان یاد بگیرم،
یا وقتی میرفتند خانه خالهشان مهمانی، من هم دوست داشتم با آنها بروم و به آن زن، خاله بگویم ولی اجازه نداشتم چون من دیگر زن بودم و کارهای خانه با من بود. خودش هم که رفته بود تهران برای کار و ۶ماه یکبار میآمد. از ۱۵ تا ۲۰سالگی ۳ تا بچه به دنیا آوردم که در تمام روزهای بارداری و زایمان و بعد از آن تنهایی کارهایشان را میکردم. اگر بخواهم از آن سالهای سخت تعریف کنم یک مثنوی هفتاد من میشود آن هم بهخاطر اشتباه پدری که وضع مالیاش بد نبود و میتوانست برای ازدواج من صبر کند،
اما عقیدهاش این بود که دختر باید خیلی زود شوهر کند و برود. ۵۵ساله بودم که همسر ۸۵سالهام فوت کرد و حالا نزدیک ۱۰سال است بدون او زندگی میکنم. من قربانی ازدواج اجباری و زودهنگامی هستم که سراسر زندگیاش چیزی جز درد و مشقت ندید. پدرم هم سالها پیش فوت کرد اما من هیچ وقت او را بهخاطر بلایی که سر من آورد، نبخشیدم.
- روایت دوم: خودم خواستم زود ازدواج کنم اما اشتباه کردم
حوریه سحرخان، تهران: دوره راهنمایی، با همکلاسیهایم دائم در رؤیای دوستی با پسرها یا ازدواج بودیم. فکر و ذکرمان این بود که زودتر بزرگ شویم و ازدواج کنیم چون دوست داشتیم مستقل باشیم. تازه وایبرچت آمده بود و آنجا با پسرهای محله یا فامیل و حتی غریبه چت میکردیم و گاهی هم با هم قرار میگذاشتیم و میرفتیم پارکی یا کافهای. مادرم ماجرا را فهمیده بود و دائم با من جر و بحث میکرد ولی من پرروتر از این حرفها بودم که از عصبانیت و تشرهای مادرم بترسم.
۱۵سالگی با پسری در نزدیکی کتابخانهای که با دوستانم برای درس خواندن به آنجا میرفتیم آشنا شدم، خوشقیافه بود و خوشهیکل، دوست شدیم و چند ماهی با هم بودیم که عمویم در خیابان ما را دید و به پدر و مادرم خبر داد. مادرم که کلافه شده بود گفت: یا باید به هم بزنید یا ازدواج کنید. من هم کوتاه نیامدم و گفتم ازدواج میکنیم. همسرم هم به ازدواج راضی بود چون من را دوست داشت و از طرفی تکفرزند بود و میگفت پدر و مادرش حمایتش میکنند.
ما بعد از مخالفت شدید هر دو خانواده که اصرار داشتند شما خیلی بچهاید و زندگی شوخیبردار نیست، ازدواج کردیم. حالا ۴سال و نیم است که با هم زندگی میکنیم او ۲۳سال دارد و من ۱۹سال اما دیگر از آن همه عشق خبری نیست چون مشکلات زیادی داریم. هم از نظر اخلاقی زاویههای شدیدی پیدا کردیم و دائم جر و بحث و بگو مگو بینمان هست و هم از نظر اقتصادی در تنگنای شدید قرار گرفتیم چون فقط ۲ سال اول خانوادهها حمایتمان کردند و بعد از آن ما ماندیم و هزینههای زندگی که روزبهروز بیشتر میشود.
اختلافات روحی هم که ریشهدار شده و حرمتها از بینمان رفته، من از پدر و مادرم گلایهای ندارم چون اشتباه خودم بود اما آنها میتوانستند به جای اینکه سریع ما را به عقد هم در بیاورند، بگذارند یک دورهای نامزد باشیم و کمک کنند که هم را بشناسیم. ما الان رسما از هم طلاق عاطفی گرفتهایم و فقط رویمان نمیشود که طلاق رسمی بگیریم چون از خانوادهها خجالت میکشیم.
- روایت سوم: پسرم بهخاطر بچگی من عقبمانده ذهنی شد
اشرف اخلاقی، شهررضای اصفهان: من ۱۳سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم با پسری ۲۰ساله که از اقوام مادرم بود. نه موافق بودم و نه مخالف. اصلا آن موقع فکر نمیکردیم که چنین حقی هم داریم. تصورمان این بودکه پدر و مادر هستند که نظر میدهند و تصمیم میگیرند. بلافاصله بعد از عروسی برای زندگی به تهران آمدیم. در شهر غریبی که من کسی را نداشتم و حتی یک نانوایی را هم بلد نبودم.
سوادم هم آنقدر نبود که بتوانم حتی سر در مغازهها را بخوانم. محیط جدید و آدمهای جدید خیلی استرسآور بود؛ آن هم برای یک دختربچه کمسن و سال که از دل روستایی کوچک در شهررضا آمده بود تهران به آن بزرگی. ۱۴ساله بودم که نخستین فرزندم به دنیا آمد. ۱۶سالگی فرزند دومم. دومی از همان هفته اول تب داشت و تشنج میکرد اما من نمیدانستم باید چه کار کنم. شوهرم هم این اتفاق برایش خیلی مهم نبود و فقط یکبار بچه را برد پیش دکتر عمومی و با کمی دارو برگشت و گفت خوب میشود.
تشنجها تا ۲ماه بعد بیشتر شد و من غیراز گریه کردن هیچ کار دیگری بلد نبودم. تا اینکه دوباره پسرم را بردیم دکتر دیگری که گفت بچه دچار ضایعه مغزی شده. از من چند سؤال درباره زایمان و قبل از آن پرسید و وقتی برای او توضیح دادم که ۳۲ساعت قبل از زایمان یک مایع ژلهای و چسبنده مثل آب از من خارج شده و من رفتم حمام و خودم را شستم، شروع کرد به داد و بیداد که کیسه آب بوده که پاره شده و باید بلافاصله میرفتی بیمارستان و بچه در این مدت آسیبدیده و... شاید باور نکنید ولی همان موقع که دکتر این حرفها را میزد هم نمیفهمیدم که چه میگوید؛
تا سالها بعد که تازه متوجه شدم کیسه آب چیست و اگر پاره شود جنین به خطر میافتد. حالا من یک پسر ۴۰ساله دارم که بهخاطر اشتباه من عقبمانده ذهنی شده. هنوز هم بعد از گذشت این همه سال خودم را بابت این موضوع سرزنش میکنم و مقصر میدانم ولی بعد یادم میافتد که من فقط ۱۶سال داشتم و هیچ دانشی از ازدواج و حاملگی نداشتم و هر کس دیگری هم ممکن بود این کار را بکند.
- روایت چهارم: خاک سرخ هرمز و زندگی سرد
رضیه، ساکن هرمز را سال گذشته برای نخستینبار در جزیره هرمز دیدم. وقتی بالای دره مجسمهها عکاسی از او که لباس محلی پوشیده بود، عکس میانداخت. چهره معصوم دختر ۱۲-۱۱سالهای که چادر رنگین و زیبای جنوبی و شلوار دمپا تنگ زریدار زیباییاش را دوچندانش میکرد. امسال که برای بار دوم به جزیره رفتم، یکی از آشنایانش میگفت که ازدواج کرده، با پسری که از او ۸سال بزرگتر است. رضیه را کنار ساحل دوباره دیدم، درحالیکه هیچ تغییری به نشانه ازدواج در او پیدا نکردم؛ جز موهای رنگ شده و النگوهای پرشمار طلا.
- رضیه چی شد که ازدواج کردی؟
خب، خواستگار اومد، بابا و مادرم گفتن که خوبه، شوهر کن.
- پس درس و مشقت چی؟
دارم میخونم. ایشالا سیکلم رو میگیرم.
- ادامه هم میدی؟
نمیدونم، خب اگه بچه بیاد که سخت میشه. شایدم نشه. تا سیکل خوبه دیگه.
- شوهرت شغل هم داره؟
آره، با باباش میره صید. تو دریا. دو سه ماهی میشه. پولش کمه ولی بد هم نیست. میخواد قایق بخره، تنها بره صید.
- خودت هم دوست داشتی ازدواج کنی؟
(میخندد) نه، من دوست داشتم درسم تمام بشه، برم بندرعباس کلاس گریم. اما گفتن باید شوهر کنی. چون دیر میشه. اینجا همه زود ازدواج میکنن. دست کسی نیست.
- چرا؟ یعنی اگر صبر کنید تا ۱۷سالگی دیر میشه؟
نه دیر نمیشه. ولی اینجا مردم پشت سر دخترایی که دیر شوهر کنن حرف در میارن، میگن عیبی داشت که کسی نیومد بگیردش.
- چیزی هم از زندگی زناشویی میدونی؟ از مسئولیتهایی که به عهدته؟
والا خیلی نه. در همین حد که از مادر و خواهرهام دیدم. بلدم نون بپزم، غذا هم دارم یاد میگیرم. همین کارا رو دیگه.
- الان خواهرهات که ازدواج کردن راضیان یا مادرت؟
دروغ چرا، یکی از خواهرام میخواد طلاق بگیره، چون شوهرش ول کرده رفته دوبی. مادرم هم خیلی از بابام راضی نیست چون رفته زن دوم گرفته. ولی خب باید ازدواج کرد دیگه. چارهای نیست. حالا بعدش یه چیزی میشه.
- بعد از ازدواج دوست دارم با همکلاسیهایم به اردو بروم
تبعات کودکهمسری فقط گریبان دختران را نمیگیرد، طرف مقابل ازدواج هم در بسیاری از موارد، جوانیاش را تباه شده میبیند و از مسئولیتهایی مثل تأمین مسکن، مخارج روزمره زندگی و... که بیموقع بر دوشش گذاشته شده، گلایه میکند. محمد مهدی خلیلی از قم که در سالهای نوجوانی ازدواج کرده یکی از آنهاست. او میگوید اگر چند سال دیرتر و در ۲۲ یا ۲۳ سالگی ازدواج میکرد در زندگی روزمره آنقدر دچار تنش و دوگانگی نمیشد.
« ۳سال پیش، درست وقتی پیش دانشگاهیام شروع شد، پدر و مادرم پایشان را کردند توی یک کفش که باید ازدواج کنی، چون اعتقاد دارند که ازدواج هر چقدر زودتر بهتر و مقاومتر. من که تا آن روز فقط سرم در کتاب و دفتر بود و به ازدواج فکر نمیکردم، دیدم خیلی هم بد نیست چرا که نه؟ سال۹۳ با دختر خالهام عقد کردیم و ۹۴ هم عروسی گرفتیم. تا اینجای کار من راضی بودم، چون هم یک رابطه عاطفی لذتبخش بود و هم تمام هزینههای ازدواج پای پدرم بود.
از هدیههایی که باید برای همسرم میخریدم تا خرج عروسی و اجاره خانه، بدون اینکه من بفهمم پرداخت میشد؛ حتی مادرم النگوهایش را فروخت که پول رهن خانه من جور شود و تمام این کارها با رضایت کامل خودشان بود. اما مشکل دقیقا از جایی شروع شد که ما تابستان۹۴ رفتیم زیر یک سقف و من دیدم که دوستان همسن من که درسشان از من خیلی ضعیفتر بوده، دانشگاه قبول شدند و درس میخوانند اما من با معدل ۱۹ مجبورم با پدرم به مغازه بروم و بایستم کار کنم تا خرج خانه در بیاید.
به قدری سرخورده شدم که با همه دوستانم قطع رابطه کردم، اما فکر درس خواندن رهایم نمیکرد و آزارم میداد. بعد از چندماه سرگردانی و درگیری با خودم، شروع کردم به درس خواندن تا اینکه ۹۶دانشگاه آزاد قبول شدم. به همسرم هم گفتم که مدرسه را ادامه بدهد و دیپلمش را بگیرد اما خودش دوست نداشت. او حتی با درس خواندن من هم مخالف بود. جدا از این مسئله، من بعد از قبول شدن در دانشگاه دوست دارم در اردوهای دانشجویی شرکت کنم یا با دوستانم به مسافرت بروم یا در فعالیتهای دانشجویی مشارکت داشته باشم اما همسرم مخالف است،
میگوید که از زندگی میزنی که بروی پی خوشیهای خودت، پس من چی؟ ولی من بیخیال حرفهای او تا حالا با دوستانم شمال رفتم، مشهد رفتم، قشم رفتم و باز هم میروم. مادر و خالهام دائم میگویند که زنت را تنها در خانهات نگذار، تو دیگر مردی و باید به زندگیات برسی ولی من واقعا دوست دارم چنین فضاهایی را تجربه کنم و همه حرفم این است که اگر امروز با دوستانم مسافرت نروم یا درس نخوانم پس کی این کارها را بکنم؟
او هم میتواند همین راه را برود و من نهتنها مانع نیستم بلکه حمایت هم میکنم اما وقتی خودش دوست ندارد من چه کنم؟ بهنظر من ازدواج ما میتوانست چند سال دیرتر اتفاق بیفتد که هر دوی ما دانشگاه برویم، با دوستانمان جوانی کنیم و پختهتر عمل کنیم اما حالا دچار تنشهای بیهوده و روزمرهای هستیم که کلی انرژی و وقت از جوانی هر دوی ما میگیرد.