همشهری آنلاین: یکی از رازهای هستی تصمیم‌های بزرگی‌اند که به‌راحتی گرفته می‌شوند

در جولای سال ۱۸۳۸، چارلز داروین ۲۹ساله و مجرد بود. دو سال پیش تر، از سفر با کشتی اچ. ام. اس بیگلز بازگشته بود و مشاهداتی را با خود آورده بود که درنهایت شالودۀ کتاب منشأ انواع شدند. در همین اثنا، با مسئلۀ تحلیلی اضطراری‌تری مواجه گشت. داروین به فکر خواستگاری از دختردایی اش، اِما ویجوود، بود اما از این می‌ترسید که ازدواج و بچه‌داری مانع از مشغولیت علمی‌اش شود. او برای آنکه راه حلی پیدا کند، دو فهرست درست کرد. روی اولی نوشت: «ازدست دادن زمان، شاید جروبحث... بعدازظهرها نمی‌توانم کتاب بخوانم... اضطراب و مسئولیت. شاید همسرم از لندن خوشش نیاید؛ که در این صورت مجازات من می‌شود تبعید و تنزل درجه به یک ابله عاطل و باطل». و در فهرست دوم چنین نوشت:«فرزندان (اگر خدا بخواهد). همراهی همیشگی (و دوست دوران پیری)... خانه، و کسی که مراقب خانه است». او تأکید می‌کند که: «تصورش هم دشوار است که تمام زندگی‌ات را، همچون یک زنبور کارگر، کار کنی و کار کنی... فقط زنی خوب و مهربان را مجسم کن که روی کاناپه نشسته، کنار آتشی برافروخته، کتاب و شاید هم موسیقی».

داروین در پایین فهرست‌هایش با خطی شلخته نوشته است: «بدین ترتیب نتیجه می‌گیریم ازدواج، ازدواج، ازدواج». بااین حال استیون جانسون در کتاب دوراندیش: چگونه مهم‌ترین تصمیم‌ها را می‌گیریم می‌نویسد: «شاهدی در دست نیست که بدانیم او چگونه این دو ایدۀ متضاد را با یکدیگر سبک سنگین می‌کرد». جانسون، نویسندۀ کتاب چگونه به دانایی رسیدیم و دیگر کتاب های عامه پسند دربارۀ تاریخ اندیشه، کاری جز این از دستش برنمی‌آید که بر میان مایگی فرایند تصمیم گیری در داروین دقت کند. او اشاره می‌کند که بنجامین فرانکلین روش مزایا و معایب پیشرفته تری را به کار می‌برد. در چیزی که فرانکلین بدان «جبر دوراندیشانه» می‌گفت، به هرکدام از موضوعات فهرست شده یک وزنِ عددی اختصاص داده می‌شد و چیزهایی که سود و زیانی یکسان داشتند حذف می‌کرد (فرانکلین روش را این گونه برای دوستش توضیح داده است: «اگر یک مزیت منطقی با دو عیب منطقی برابر باشد، هر سه را کنار می گذارم... و همین طور ادامه می‌دهم تا با جزئیات متوجه شوم برابری در کجا نهفته است»). جانسون می نویسد حتی این رهیافت نیز تهی از دقت و بسیار شهودی است. او چنین نتیجه می‌گیرد: «هنر انتخاب‌های دوراندیشانه، یعنی تصمیماتی که مستلزم مداقۀ طولانی مدت هستند و پیامدهایشان شاید سال‌ها ادامه یابد، مهارتی است که به شکلی غریب مورد بی‌مهری قرار گرفته است».

ما می‌گوییم «تصمیم گرفتیم» ازدواج کنیم، بچه دار شویم، در شهری خاص زندگی کنیم یا به شغلی ویژه گام نهیم؛ همۀ این ها به یک معنا درست است، اما واقعاً چگونه چنین تصمیماتی می‌گیریم؟ یکی از پارادکس‌های زندگی این است که تصمیمات بزرگ ما اغلب کمتر از تصمیمات کوچکمان حساب شده‌اند. ما دربارۀ اینکه چه برنامه ای را در نتفلیکس ببینیم با خودمان کلنجار می رویم، سپس اجازه می دهیم نمایش های تلویزیونی اغوایمان کنند که عازمِ نیویورک شویم. برای خرید یک لپ تاپ تازه شاید هفته ها در اینترنت جست وجو کنیم، اما تأمل نهفته در پشت قطع رابطه ای که می تواند زندگی مان را دگرگون  کند، شاید تنها چند بطری نوشیدنی باشد. بدین ترتیب پیشرفته تر از ایرانیان باستان نیستیم که هرودت درموردشان می گوید پیرامون تصمیمات بزرگ دو بار گفت‌وگو می کردند: یک بار در مستی و بار دیگر به وقت هوشیاری.

جانسون امیدوار است اصلاحمان کند. او تعدادی از تصمیمات پیچیده با پیامدهای اساسی را بررسی می‌کند - مانند تصمیم باراک اوباما و مشاورانش برای چراغ سبز نشان دادن به حمله به مقر احتمالی اسامه بن لادن در ابیت آباد پاکستان - و سپس نشان می‌دهد چگونه صاحب منصبان از «علم تصمیم»، یک شاخۀ مطالعاتی در عطف اقتصاد رفتاری و روان شناسی و مدیریت، الهام می‌گیرند. او فکر می‌کند باید چنین شیوه‌هایی را در زندگی خودمان نیز به کار بریم.

من هیچ گاه مجبور نبوده‌ام تصمیم بگیرم آیا حمله‌ای مخفیانه به کمپ یک مظنون به تروریسم انجام دهم یا نه، اما سهم خود را در تصمیمات بزرگ ادا کرده‌ام. همین تابستان گذشته من و همسرم صاحب یک فرزند پسر شدیم. وجود او، به تعبیری، بدین معناست که من تصمیم گرفتم پدر شوم. باوجوداین آیا واقعاً تصمیم گرفتم؟ من هیچ وقت هیچ نوع جبر دوراندیشانه‌ای به کار نبردم. یعنی، به جای آنکه فهرستی از معایب و مزایا درست کنم و حساب کنم ببینم روی هم رفته بچه دارشدن خوب است یا نه، به تدریج و ناخواسته از نخواستن بچه به خواستن آن و از خواستن بچه در خانواده‌ام به داشتنش منتقل شدم. اگر تصمیمی گرفتم، آن قدری تعیین کننده نبود. تولستوی در جنگ و صلح می‌نویسد درحالی که ژنرالی پشت میزنشین خود را مشغولِ «تحلیل کارزار بر روی نقشه» و دستوردادن تصور می‌کند، یک ژنرال واقعی هیچ گاه خود را در «آغاز رویدادها» نمی‌بیند؛ در عوض، او همواره در بطن مجموعه‌ای از وقایع است که هریک حلقه‌ای است در زنجیره‌ای بی پایان از علت ها. ژنرال کاتوزوف متفکرانه سؤال می‌کند: «آیا من بودم که گذاشتم ناپلئون تا مسکو پیش بیاید؟ و چه وقت این کار را کردم؟ دیشب که به پلاتف دستور عقب نشینی دادم؟ یا پریشب که به خواب رفتم و فرماندهی را به بنیگسن واگذاشتم؟ یا پیش تر از آن؟ «۴ تولد پسر من، برخلاف فتح مسکو به دست ناپلئون، اتفاقی شعفناک بود. بااین حال، درست مانند کاتوزوف، از توضیح آن سردرگم می‌شوم: انتخابی سرنوشت ساز بود، اما نمی‌توانم آن را در زمان یا مکان مشخص کنم.»

یکی از بزرگ‌ترین رازهای هستی، در نزد تولستوی، استعداد تصمیمات بزرگ به گرفته شدن بود. این بدان معناست که داستان‌هایی که ما دربارۀ زندگی‌مان می‌گوییم تهی از پیچیدگی واقعی‌شان هستند. جانسون قصد دارد راهی برای خروج از این معمای تولستوی وار پیش نهد. او می‌خواهد ما را نه خواننده، که نویسندۀ داستان های خودمان کند. چنین چیزی مستلزم پرداختن به بنیادی‌ترین پرسش های زندگی است: آیا ما مسئول شیوه‌های تغییرکردنمان هستیم؟

از منظر آرمانی، همه چیزدان و هوشیار و منطقی هستیم اما، در واقعیت، تصمیماتمان را در شرایطی ناکامل می‌گیریم که مانع از رسیدن به درکی درست از پیامدهایشان می‌شود. جانسون می‌گوید این مشکلِ «عقلانیت کرانمند» است. انتخاب‌های پیشین انتخاب‌های بعدی را محدود می‌سازند، واقعیات پوشیده می‌مانند، نادیده گرفته شده یا به دام کژفهمی می‌افتند. تصمیم‌گیران در فرایند تفکر گروهی به توافق می‌رسند و اذهان جایزالخطایشان بر یکدیگر تأثیر می‌گذارد. پیچیده‌ترین تصمیماتْ «اهداف متناقض» و «گزینه های کشف نشده» را پنهان ساخته، و مجبورمان می‌کنند احتمالات ممکن آینده را، به شکلی سردرگم کننده، صرفاً در «سطوح مختلف عدم قطعیت» پیش‌بینی کنیم (احتمال مشاجرۀ زناشویی باید به نحوی با احتمال مشاجرات حاصل از تولید یک شاهکار علمی مقایسه شود). جانسون می‌گوید انتخاب‌های دارای پیامدی حقیقی در زندگی را «نمی توان در یک مقیاس واحد سنجید». فرض کنید دو شغل به شما پیشنهاد می‌شود؛ یکی در بخش سلامت، که ارائۀ مراقبت‌های پزشکی به نیازمندترین مردم جهان است، و دیگری در گلدمن ساکس. شما باید این را در نظر بگیرید که کدام گزینه امروز، امسال و یک دهه بعد برایتان جذاب تر است؛ کدامشان از نظر احساسی، مالی، و اخلاقی مطلوب‌تر است، و کدام برای شما، خانواده و جامعه‌تان بهتر است. تصمیم نهایی می‌باید از این ماتریس چندبعدی بیرون آید. جانسون گزارش می‌دهد که تصمیم‌گیرانِ حرفه‌ای فرایندهای تصمیم گیری را به کار می‌برند تا راهنمای آن‌ها در این پیچیدگی باشد. بسیاری از بهترین فرایندها در مراحل تصمیم گیری بسط می‌یابد - ممکن است یک مرحلۀ واگرایی پیش از مرحلۀ همگرایی وجود داشته باشد - و بر عهدۀ گروه‌ها سپرده می‌شوند (داروین می‌توانست دوستانش را در مرحلۀ واگرایی به دو گروه رقیب تقسیم کند، و بعد مناظره‌ای میان آنان به راه بیندازد). ممکن است تصمیم تبدیل به یک ماجرای تکرارشونده شود. در مجموعۀ جلساتی که به «کارگروه طراحی» موسوم‌اند - مفهومی که از رشتۀ طراحیِ محصول وام گرفته شده است- یک مسئلۀ بزرگ به تعدادی زیر مسئله تقسیم شده و هرکدام به یک گروه واگذار می‌گردد. سپس گروه‌ها نتایجشان را با تمامی تیم به اشتراک می‌گذارند، بازخورد می‌گیرند، دوباره گروه بندی می‌شوند، بازنگری می‌کنند و این چرخه تا زمان تصمیم گیری ادامه می‌یابد (برای معماران قرن نوزدهمِ پاریس، کارگروهی کارکردن به معنای بازنگری تا آخرین لحظه بود، یعنی حتی در خودرویی که آن ها را به سمت طرح یا جلسه دفاع می‌برد نیز این کار را ادامه می‌دادند). کارگروه‌ها به این دلیل ثمربخش‌اند که نه تنها کار را خرد می‌کنند، بلکه گروه‌هایی با حساسیت‌ها و اولویت‌های گوناگون را  کُدنویس ها و طراحان، معماران و سازندگان - مجبور به تعامل کرده و بدین ترتیب پهنۀ دیدگاه های ممکن را گسترش می‌دهند.

در شرکت‌هایی مانند رویال داچ شل، یعنی جایی که رشد شرکت مستلزم سرمایه‌گذاری گران قیمت در حوزه هایی نامطمئن مانند بنادر و چاه‌ها و خطوط لوله است، تصمیم‌گیران «طراحی سناریو» را به کار می‌بندند تا تصویری از چگونگی سرمایه‌گذاری به دست آورند(جانسون می‌نویسد یک بستۀ طراحی سناریو دربرگیرندۀ سه آیندۀ محتمل است: یک مدل برای زمانی که اوضاع بهتر شود، یکی برای وقتی که وضع بدتر شود، و سومی هم برای هنگامی که اوضاع عجیب وغریب شود). برنامه‌ریزانِ نظامی از بازی‌هایی استفاده می‌کنند که به طور کامل شرکت‌کنندگان را در خود غرق می‌کنند. این بازی‌ها دور میز یا به شکل میدانی اجرا می‌شوند و وظیفه شان این است که جزئیات بیشتری از «نقشۀ تصمیمات» آشکار کنند. در چنین بازی‌هایی، دشمنانْ احتمالاتی را کشف می‌کنند که ما نتوانسته بودیم پیش‌بینی کنیم، و بدین ترتیب چاره‌ای هستند برای فقر تخیلات فردی ما. ازآنجایی که می‌توان بازی را بارها و بارها بازی کرد، تصمیم گیران امکان می‌یابند «کلاف را دوباره بپیچند» و بدین ترتیب شاخه‌های بیشتری از «درخت تصمیمات» را کشف کنند.

به راه انداختن یک بازیِ جنگی درمورد ازدواج چیز عجیبی خواهد شد. بااین حال جانسون می‌نویسد علم تصمیم برای ما آدم‌ها نیز آموزه‌هایی دارد. او در کتاب دوراندیش تجربۀ خودش را از راهبردهای علمیِ تصمیم گیری بازگو می‌کند که برای ترغیب همسر و دو فرزندش به نقل مکان از نیویورک به بِی  ایریا به کار برد. جانسون کارش را با تلقین شروع کرد - جنگل‌های سرخ زیبا هستند، منطقه منظرۀ امروزی تری دارد- اما به سرعت فراتر رفت. او «طیف کاملی از تحلیل ها» را تهیه کرد که دربرگیرندۀ نتیجهگیری‌های گوناگون می‌شد، نتیجه هایی دربارۀ ابعاد مالی، روان شناختی (آیا نقل مکان به شهری جدید باعث می‌شد او احساس کند جوان‌تر شده است؟) و هستی شناختی (آیا او می خواست «فردی بوده باشد که بیشتر دوران بزرگ سالی‌اش را در یک محل زیسته است؟ »). جانسون نتیجۀ یافته‌هایش را در قالب یک پاورپوینت برای همسرش نمایش داد، و او مخالفت هایی ابراز کرد که جانسون پیش بینی نکرده بود (تمام دوستان همسرش در بروکلین زندگی می‌کردند). درنهایت، آن ها با هم قراری گذاشتند: نقل مکان می‌کردند، اما اگر پس از دو سال همسرش خواهان بازگشت به نیویورک بود، بازمی‌گشتند، ‌بدون هیچ سؤالی.

چند سال بعد، آن‌ها از زندگی‌ دو کرانه‌ای‌شان راضی‌اند. آیا «اجرای یک کارگروه چندرشته‌ای» برای کاوش نقل‌مکان خانواده سودی به حال جانسون داشته داست؟ احتمالاً نه. بااین‌حال او می‌نویسد قواعد علم تصمیم -‌«جست‌وجوی چشم‌اندازهای گوناگونِ انتخاب، به‌چالش‌کشیدن فرضیات خود، تلاش مشخص برای نقشه‌بندی متغیرها»‌- نسبت به فهرست‌های فایده‌هزینه‌ای که فرانکلین و داروین درست می‌کردند «قدمی به جلو» برداشته است. با نگاهی به تصمیم جانسون، می‌توان گفت که او دست‌کم اطمینان دارد که تصمیمی گرفته است.

کتاب جانسون بخشی از یک سنت طولانی است. فیلسوفان، قرن‌ها، تلاش کرده‌اند تا بفهمند ما چگونه تصمیم می‌گیریم و، به‌طور کلی، چه چیزی باعث می‌شود هر تصمیمی درست یا نادرست، و عقلانی یا غیرعقلانی، به نظر برسد. «نظریۀ تصمیم»، یعنی نقطۀ مشترکی که فیلسوفان را گرد هم آورده است، به این گرایش دارد که آن تصمیماتی را درست بداند که برآمده از ارزش‌ها باشند. هنگامی که با یک انتخاب مواجه می‌شویم -‌مثلاً باید رشتۀ اقتصاد بخوانیم یا تاریخ هنر؟- نخست از خودمان می‌پرسیم چه چیزی برایمان ارزش دارد، سپس به جست‌وجوی بیشینه‌سازی ارزش می‌رویم.

تصمیم، از این دیدگاه، اساساً یک معادلۀ ارزش‌افزاست. اگر بخواهید بیرون بروید و نتوانید تصمیم بگیرید که آیا با خود چتر ببرید یا نه، می‌توانید با پیروی از فرمولی که به احتمال بارش باران وزن می‌دهد به تصمیمی برسید، یعنی از یک‌سو احساس خوشایند پرسه‌زدن بدون داشتن چیزی دست‌وپاگیر، و از سوی دیگر احساس ناخوشایندی که اگر خیس شوید خواهید داشت. اغلبِ تصمیمات پیچیده‌تر از این هستند، اما وعدۀ نظریۀ تصمیم این است که برای همه‌چیز فرمولی وجود دارد، از حمله به ابیت‌آباد گرفته تا حفر یک چاه نفت در دریای شمال. ارزش‌هایتان را در نظر بگیرید تا تصمیمات درست مشخص شوند.

برخی فیلسوفان، در دهه‌های گذشته، نارضایتی‌شان را از نظریۀ تصمیم ابراز کرده‌اند. آن‌ها به این اشاره می‌کنند که اگر دربارۀ چیزهایی که برایمان مهم است مطمئن نباشیم، یا وقتی فکر می‌کنیم ممکن است چیزهایی که برایمان مهم‌اند تغییر کنند، نظریۀ تصمیم کارایی‌اش را از دست می‌دهد. ادنا اولمان‌مرگالیت، فیلسوف درگذشتۀ اسرائیلی، در مقاله‌ای در سال ۲۰۰۶، به نام «تصمیمات بزرگ: برگزیدن، همگرایی، انحراف» از ما می‌خواهد تصور کنیم از «پیشگامان پیشین صهیونیست سوسیالیست» هستیم که، در پایان قرن بیستم، رؤیای مهاجرت از اروپا به فلسطین و تبدیل‌شدن به «یهودیانی مطابق با آرمان‌های جدید» را در سر داریم. او می‌گوید چنین تغییری «پروژه و هستۀ درونی زندگی فرد را دگرگون می‌کند»، یعنی مثلاً کسی از «شخص قبلی»ای سخن بگوید که پیش از این بوده و کتاب‌فروشی‌های بوداپست را به‌دنبال کتاب زیر و رو می‌کرده است، و «شخص جدیدی» که بعداً شده و در جایی در صحرا کار می‌کند. نکتۀ چنین تغییری بیشینه‌سازی ارزش‌های فرد نیست، بلکه بازپیکربندی آن‌ها، و بازنویسی معادله‌ای است که فرد در حال حاضر بر اساس آن زندگی می‌کند.

اولمان‌مرگالیت تردید دارد که چنین انتخاب‌های دگرگون‌کننده‌ای را بتوان درست یا نادرست، و عقلانی یا غیرعقلانی، ارزیابی کرد. او داستان مردی را تعریف می‌کند که «برای بچه‌دارشدن مردد بود، چراکه نمی‌خواست تبدیل به آن ’موجود ملال‌آوری‘ شود» که والدین بدان گرایش دارند. «او درنهایت تصمیم گرفت بچه‌دار شود و به‌تدریج ویژگی‌های ملال‌آور دوستانش را که پدر بودند کسب کرد. اما خوشحال بود!». ارزش‌های چه کسی بیشینه شدند؟ فرد قبلی یا فرد جدید؟ از آنجایی‌که هیچ فرمول بیشینه‌ساز ارزش نمی‌تواند چنین تصمیمی را توضیح دهد، اولمان مرگالیت پیشنهاد می‌کند به‌جای آنکه بگوییم این مرد «تصمیم» گرفته است که بچه‌دار شود، بگوییم او بچه‌دارشدن را «برگزید». «برگزیدن» (آن‌گونه که اولمان‌مرگالیت به کار می‌برد) به معنای کاری است که زمانی انجام می‌دهیم که ارزش‌هایمان را به‌جای بیشینه‌سازی تغییر می‌دهیم.

او فکر می‎‌کرد ماهیتِ «شرایط برگزیدن» توضیح می‌دهد که چرا مردم «درواقع هنگام گرفتن تصمیمات بزرگ، به نسبت تصمیمات عادی، بی‌پرواتر و اتفاقی‌تر عمل می‌کنند. بااین‌همه، گزینه‌های کشف‌نشده پیوسته به ذهنمان می‌آیند. تصمیم‌گیرنده‌ای که سوبارو می‌خرد، مدام به این فکر نمی‌کند که می‌توانست تویوتا هم بخرد: تویوتا نسخه‌ای از او را با ارزش‌های متفاوت بازنمایی نمی‌کند. اما یک برگزیننده پیوسته در فکر «شخصی است که با او ازدواج نکرد، کشوری که بدان مهاجرت نکرد، و شغلی که ادامه نداد»، چراکه، در «حضور پنهانِ» گزینۀ ردشده، «مقیاسی» نهفته است که به او کمک می‌کند «ارزش، موفقیت یا معنای» زندگی واقعی‌اش را بسنجد.

شاید فکر کنید کمی تحقیق می‌تواند پلی بر شکاف میان شخص قبلی و شخص فعلی بزند. ال. ای. پُل، فیلسوفی در دانشگاه ییل، در مقاله‌ای در سال ۲۰۱۳ با نام «وقتی منتظر هستید، انتظار چه چیزی را نکشید» می‌نویسد: «حتی اگر بچه نداشته باشید هم، احتمالاً فکر می‌کنید که می‌دانید داشتن بچه چطور چیزی است، چراکه می‌توانید تجربه‌های دیگران را بشنوید یا بخوانید، اما اشتباه می‌کنید». پل به دیوید لوییسِ فیلسوف ارجاع می‌دهد که چیزی را عنوان کرد که می‌توان قاعدۀ وجیمایت نامیدش: اگر هرگز وجیمایت را، «خوراکی کرِم‌مانند» مرموز و محبوب استرالیایی که از مخمر آبجو به دست می‌آید، نچشیده باشید، نه توضیح ظاهرش (سیاه، چسبنده و گیاهی) برای آنکه مشخص کند از آن خوشتان می‌آید کافی خواهد بود، و نه تجربۀ دیگر خوراکی‌های کِرِمی (کرِم بادام‌زمینی، مارمالاد، نوتلا). پاول می‌گوید به همین ترتیب «بودن در کنار بچه‌های دیگران برای آنکه به چندوچون بچه‌داربودن پی ببرید کافی نیست». او توضیح می‌دهد:

نگهداری از بچه‌های دیگران، خواهرزاده، برادرزاده، یا خواهر و برادر کوچک‌تر داشتن، همگی می‌توانند تجربیاتی عالی (یا وحشتناک) باشند، اما ماهیتشان با اینکه خودتان بچه داشته باشید تفاوت دارد، شاید به‌نحوی بتوان این‌گونه مقایسه کرد که یک اثر هنریِ اصل بخشی از ارزش هنری‌اش را مدیون اصل‌بودنش است...

تجربه با فرزندان دیگران ممکن است چیزهایی در مورد نگه‌داشتن بچه، عوض‌کردن پوشک، یا دست‌گرفتن شیشۀ شیر بیاموزد، اما شباهتی به تشکیل نطفه، بارداربودن، زایمان، و بزرگ‌کردن بچۀ خودتان ندارد.

ممکن است پیش از بچه‌دارشدن کلوب بروید، چتربازی کنید و ال‌اس‌دی مصرف کنید؛ شاید غرق‌شدن در کار، سفر، آشپزی یا ورزش کراس‌فیت برایتان ارضاکننده باشد، و آزادی‌تان را با لذت به کاری اختصاص دهید که می‌خواهید. بچه‌دارشدن از این لذت‌ها محرومتان می‌کند. درعین‌حال شاید شما، در مقام والد، لذت‌هایتان را از دست ندهید. ممکن است واقعاً ترجیح دهید پوشک عوض کنید، لباس‌های بامزه بپوشید و کارتون «یخ‌زده» را ببینید. چنین فعالیت‌هایی احتمالاً برای نسخۀ بی‌فرزند شما همچون شکنجه می‌نماید، اما ممکن است نسخۀ والد شما سرشار از عشق و رهایی بیابدشان. شاید درنهایت تبدیل به فردی دیگر شوید، به یک والد. مسئله این است که پیش از آن نمی‌توانید بفهمید «والدبودن» چگونه است. پاول در این معما نکته‌ای هیجان‌انگیز می‌بیند. چرا ارزش‌های امروز می‌باید تعیین‌کنندۀ ارزش‌های فردا باشند؟ او در کتابی به نام تجربه دگرگون‌شونده در سال ۲۰۱۴، می‌گوید زندگی «اصیل» مستلزم آن است که گهگاه خودِ قدیمی‌تان را پشت سر گذاشته تا «خودی تازه بیافرینید و کشف کنید». بخشی از زنده‌بودن انتظار برای این «مکاشفه» است که «چه کسی خواهید شد».

در ماه‌های پیش از تولد پسرمان، حس بی‌خبری ما افزایش یافت. یک‌بار همسرم گفت: «نمی‌دانیم منتظر چه هستیم». ما می‌دانستیم بچه کی به دنیا خواهد آمد؛ در سونوگرافی مشخص شد بچه به‌شکل غیرمعمولی بزرگ است و بنابراین برای سزارین برنامه‌ریزی کردیم، اما صبح روزی که قرار بود به دنیا بیاید احساس آشنایی غریبی داشت. من قهوه خوردم، کلوچۀ انگلیسی درست کردم و اخبار را خواندم؛ لباس‌های مناسب بیمارستان را در همان کیفی گذاشتم که هر روز سر کار می‌برم. ساعت یازده، من و همسرم سوار ماشین شدیم. مادر او و یک دوست خانوادگی ما را رساندند. مقابل ورودی بیمارستان با آن دو خداحافظی کردیم.

مادر همسرم گفت: «موفق باشید. زندگیِ شما دارد برای همیشه تغییر می‌کند».
من گفتم: «ممنونم. شما کجا می‌روید؟»
او گفت: «کاستکو».

ما وارد بیمارستان شدیم. به طبقۀ بالا رفتیم و، در یک گوشۀ پرده‌دار، همسرم روی تخت دراز کشید. به مدت تقریباً یک ساعت گفت‌وگوهایی کوتاه با پرستارها، که وزن بچه را حدس می‌زدند، و با جراح داشتیم، که ازقضا همکلاسی دانشگاه ما بود (همسرم وقتی دیدش گفت: «سلاااااام»). گاهی هم تنها بودیم؛ دست‌های یکدیگر را می‌گرفتیم و به همدیگر نگاه می‌کردیم.

درنهایت، دستیاری به همسرم کمک کرد تا روی صندلی چرخ‌دار بنشیند. من درحالی‌که دو پرستار دو طرفم بودند و لباس بیمارستانی گل‌وگشادی به تن داشتم، او را از راهروهایی دراز به‌سوی اتاق عمل بردم. داخل اتاق، پزشکان داشتند از رادیو به ترانه «پلکانی به بهشت» گوش می‌دادند. در همین حیص‌وبیص، من با خودم فکر کردم جیمی پیج عجب گیتاری می‌زند. سپس، در همان راهرو نشستم و بچه‌مان را بغل کردم. بعید می‌دانم دیدن او برای نخستین بار باعث شده باشد احساس دگرگونی کرده باشم. احساس می‌کردم همان آدم قبلی‌ام، بااین‌حال هیچ‌یک از واژگانی که می‌شناختم برای بیان تجربه‌ای که داشتم کافی نبود. با دست‌هایم نفس‌کشیدنش را احساس می‌کردم. او با چشم‌های آبی تیره‌اش به من نگاه می‌کرد، آرام و راحت، گرم و بیدار: یک آدم جدید واقعی.

اگنس کالارد، فیلسوفی در دانشگاه شیکاگو، به ایدۀ دگرگونی ناگهانی مشکوک است. او معتقد است، صرف‌نظر از اینکه چگونه به نظر آید و چه احساسی داشته باشد، ما خودمان هستیم که انتخاب می‌کنیم چگونه تغییر کنیم. او در کتاب اثرگذار و عمیقش به نام سودا: عاملیتِ شدن می‌نویسد: «والدشدن نه چیزی است که همین‌طور برای شما اتفاق بیفتد، و نه چیزی که تصمیم بگیرید برایتان اتفاق بیفتد». در عوض، کالارد مدعی است ما «سودای» دگرگون‌سازی خود را با امتحان‌کردن ارزش‌هایی نشان می‌دهیم که امیدواریم یک روز به دست آوریمشان؛ درست مانند آن است که پیش از رفتن سر یک قرار مقابل آینه بایستیم و ژستی بگیریم. کالارد دربارۀ آن مرد مقاله اولمان‌مرگالیت که از تبدیل‌شدن به پدری ملال‌انگیز می‌ترسید چنین می‌نویسد: «زمانی که او می‌گوید ’برو که بریم‘، تلاش می‌کند به‌شکلی فعالانه ارزش‌های متمایز والدبودن را ستایش کند». کالارد، به‌جای لحظۀ تصمیم‌گیری، فرایندی بطئی‌تر می‌بیند: «شخص قبلی سودای تبدیل‌شدن به شخص جدید را دارد».

تصور کنید در یک کلاس فهمِ موسیقی کلاسیک ثبت‌نام کرده‌اید که در آن نخستین مشقتان گوش‌دادن به یک سمفونی است. هدفون به گوش می‌گذارید، دکمۀ شروع را می‌زنید و خوابتان می‌برد. مسئله این است که شما درواقع نمی‌خواهید موسیقی کلاسیک گوش کنید؛ فقط می‌خواهید که بخواهید. کالارد فکر می‌کند سودا یک فعالیت عمومی میان انسان‌هاست: عاشقانِ سوداییِ شراب وجود دارند، ستایشگران هنر، طرفداران ورزش، شیفتگان مُد، دی‌جی‌ها، مدیران، کوه‌نوردان، خیرخواهان ساده‌لوح، والدین، و معتقدان مذهبی، که همگی برنامه‌ریزی می‌کنند تا به چیزهای جدیدی بها دهند. وانگهی، بسیاری از تصمیمات عادی -‌مانند انتخاب میان گلدمن ساکس یا فعالیت در بخش سلامت- نیز برآمده از این پرسش هستند که سودای تبدیل‌شدن به چه کسی را در سر داریم.

کالارد میان سودا و بلندپروازی تمایز قائل است. برخی از آن‌هایی که کلاس فهم موسیقی کلاسیک را انتخاب می‌کنند، زیاده‌خواه‌اند؛ یعنی به این دلیل ثبت‌نام نمی‌کنند که آرزوی دوست‌داشتن موسیقی کلاسیک را در دل دارند، بلکه چون از این کلاس می‌توانند نمرۀ خوبِ بی‌دردسری بگیرند این کار را می‌کنند. از روز اول می‌دانند چه چیزی برایشان ارزش دارد: معدلشان (کالارد می‌نویسد: «یکی از وظایف هر معلمی تبدیل بلندپروازی به سودا است»). برای دانشجویان بلندپرواز توضیح اینکه چرا کلاس را انتخاب کرده‌اند ساده است. اما سودایی‌ها می‌باید با حدی از ظاهرسازی ناشیانه کنار بیایند. اگر کسی از شما سؤال کند چرا ثبت‌نام کرده‌اید، درصورتی‌که بگویید زیبایی ژرف موسیقی کلاسیک شما را برانگیخته است، پُرگویی کرده‌اید. حقیقت، که دشوار به کلام می‌آید، این است که حس مبهمی از ارزش موسیقی کلاسیک دارید، اما امیدوارید در نسخه‌های آیندۀ خودتان به‌درستی درکش کنید.

تا زمانی‌که سودایی‌ها یاد نگیرند انگیزه‌هایشان را به‌طور کامل توضیح دهند، اغلب، اهدافشان را کوچک‌تر از آنچه هست می‌نمایانند. یک نقاش سودایی، به‌جای آنکه سعی کند توضیح دهد که امیدوار است با هنرش چه چیزی را بیان ‌کند، می‌گوید هنر برایش آرامش‌بخش است. کالارد نتیجه می‌گیرد که سودا دو چهره دارد: یک چهرۀ نزدیک که سودایی «کمتر از آنچه هست» می‌نمایاندش، و چهره‌ای دور که او تمایلی به تشریحش ندارد، چراکه سبب می‌شود فعالیت‌های فعلی‌اش معنایی فراتر از جایگاه مشروعشان بیابند.

کلید خوددگرگونیِ ما در این است که متقلبی خوش‌قلب باشیم. کالارد می‌نویسد: «تصور کنید چه نوع تفکری دانش‌آموزی خوب را برمی‌انگیزد تا، وقتی خوابش گرفته است، خود را مجبور به گوش‌دادن به سمفونی کند»:او به خود یادآوری می‌کند که معدل‌ و نظر معلمش دربارۀ او بستگی به مقاله‌ای دارد که درمورد این قطعه خواهد نوشت. یا به خودش وعده می‌دهد وقتی کلاس تمام شد برای خودش یک شکلات بخرد. یا دارد در اتاق شیشه‌ای کتابخانه به موسیقی گوش می‌دهد و می‌داند سایر دانش‌آموزان او را می‌بینند، شاید هم تصویری رمانتیک از آینده را برای خودش تجسم می‌کند: خودِ موسیقایی، درست مانند کسی که در بعدازظهری برفی به درون نور گرم سالن کنسرت پا می‌نهد.

کالارد می‌گوید این‌ها دلایل «بدی» برای گوش‌دادن به موسیقی کلاسیک هستند، اما همین دلایلی که به نظر «بد» می‌رسند، او را ترغیب می‌کنند پیش رود؛ یعنی جایگزین دلایل منطقی‌اند.

مبهم و بی‌سروته حرف‌زدن، زمانی که سودای چیزی را داریم، نشانی از غیرمعقول‌بودن یا عدم صلاحیت نیست. درواقع، شاید خلاف این حرف درست باشد. کالارد می‌گوید: «همه به دانشگاه می‌روند تا فارغ‌التحصیل شوند، اما تا زمانی که خودم فارغ‌التحصیل نشده‌ باشم واقعاً نمی‌دانم فارغ‌التحصیلی چیست و چه اهمیتی دارد». اگر نتوانیم سودای آن تغییراتی را داشته‌ باشیم که برای توصیفشان تقلا می‌کنیم، درون افکارِ ازپیش موجودمان به دام می‌افتیم. ناتوانی از توضیح‌دادنِ دلایلمان مقیاسی است برای اینکه بدانیم آرزو داریم تا کجا سفر کنیم. کالارد می‌گوید تنها بعد از آنکه یک سودایی به مقصد برسد است که «خواهد گفت: دلیلش این بود».

ازآنجایی‌که مدت‌زمانی طولانی به درازا خواهد کشید که سودا به بار بنشیند، سودایی‌ها همواره در معرض گسیختگی هستند. مقالۀ سال ۲۰۰۶ اولمان‌مرگالیت به فردی اشاره می‌کند که برگزیده «تا جهان کارمندی را رها کند و هنرمند شود». کالارد چنین کارهایی را نتیجۀ سودا می‌داند، فرایندی که با پرسه‌ای کوتاه، و شاید تصادفی، در موزۀ هنر آغاز شده و زمانی به اوج می‌رسد که، سال‌ها بعد، فرد یک کارگاه سفالگری باز می‌کند. مسئله اینجاست که برخی ارزش‌ها برخی دیگر را مسدود می‌کنند. هنرمند سودایی می‌باید آن فضیلت‌های کارمندی را که زمانی سودایشان را داشت کناری نهد، و به‌جای آن‌ها فضایل خلاقانه‌ را بپذیرد. اگر یک بیماری خانوادگی او را مجبور به ترک نقشه‌های هنری‌اش کند، ممکن است سرگردان شود، چراکه از افسون زندگی کارمندی رها شده، اما از رسیدن به رضایت واقعی یک زندگی هنری نیز عاجز است. کالارد می‌نویسد سودایی‌بودن یعنی قضاوت‌کردن خودِ امروزی فرد با معیارهای خودِ آینده که هنوز وجود ندارد. اما چنین چیزی ممکن است ما را به گیاه سجافی شبیه کند که ریشه‌هایش را، به امید خاکی که شاید هرگز از راه نرسد، در هوا آویزان می‌کند.

کالارد نگاهی به مقالۀ «وقتی منتظر هستید، انتظار چه چیزی را نکشید» نوشتۀ پل می‌اندازد. پل در آن مقاله توالی غریبی از قاعدۀ وجیمایت را می‌کاود: اگر راهی منطقی برای تصمیم‌گیری درمورد بچه‌دارشدن وجود نداشته باشد -‌چراکه نمی‌توانید چیزی را بفهمید که هرگز تجربه نکرده‌اید-، بنابراین دلیلی منطقی هم برای ناامیدی از بچه‌دارشدن وجود ندارد (پل می‌نویسد چنین ناامیدی‌ای «اشتباه، قابل‌سرزنش، یا غیرمنطقی نیست، بلکه تنها نامنطقی است). کالارد مخالف است. او ناباروری را نوعی سودای گسیخته می‌داند و می‌نویسد: منطقی است که مادری سودایی که نمی‌تواند بچه داشته باشد غمگین شود «حتی اگر -درواقع، تاحدی درست است زیرا- نتواند به‌درستی متوجه شود چه چیزی را از دست می‌دهد».

پیش از آنکه پسر ما به دنیا بیاید، من شروع به کاوش «چهرۀ نزدیک» به والدبودن کردم. متوجه شدم نوزادان و بچه‌ها چقدر می‌توانند بامزه باشند و اتاق‌خواب میهمانانمان را به شکل اتاق بچه تصور کردم؛ مجسم کردم من و همسرم فرزندمان را به ساحل نزدیک خانه‌مان می‌بریم (نسخۀ من از «واردشدن به نور گرم سالن کنسرت در یک بعدازظهر برفی»). می‌دانستم این تصورات حقایق واقعی دربارۀ بچه‌داشتن نیست؛ آشکار است بچه‌داربودن چیزی فراتر از بامزگی است. بااین‌حال، راهی برای فهمیدن «چهرۀ دور» پدربودن نداشتم، و در سودای فهمیدنش بودم.

معلوم شد من و همسرم مشکل بچه‌دارشدن داریم. پیمودن هزارتوی ناباروری پنج سال از وقتمان را گرفت. بیشتر آن دوران را با چیزی زندگی می‌کردیم که کالارد این‌گونه توصیفش می‌کند: «غمگینی خاصی که همبسته با ازدست‌دادن چیزی است که تازه تلاش برای شناختنش را آغاز کرده بودید». کالارد اشاره می‌کند این غمگینی مکمل آن ناامیدی‌ای است که فرد زمانی بدان دچار می‌شود که «سوداهای تحصیلی‌اش را به‌دلیل مادربودن ترک می‌کند: ’دانشجوی سودایی، که می‌باید برای بزرگ‌کردن فرزندش رؤیاهایش را رها کند، مستعد این است که احساس کند تجربۀ دانشگاهی به زندگی‌اش معنا می‌داد». کالارد از کتاب بَرِن در سرزمین موعود، کتابی که الین تیلر مِی تاریخ‌دان دربارۀ ناباروری نوشته است، جملاتی را نقل می‌کند که زنی به مِی گفته است: «احساس غم. احساس فقدان. من شش سال از عمرم را سعی کردم مادر شوم، و این چیزی فراتر از آن بود که بتوانم کنترلش کنم. برای مدتی هیچ تصوری از آینده نداشتم. فکر می‌کردم اگر این کار را نکنم چگونه خود را تعریف کنم؟ اگر والد نیستم، پس چیستم؟». شاید اگر دگرگونی‌های بزرگمان به‌شکل ناگهانی اتفاق می‌افتاد، راحت‌تر بود، چراکه در این صورت مجبور نبودیم حالت سودایی را زندگی کنیم. اگر از کیستی خود اطمینان داشتیم، میان خودهای گوناگون گیر نمی‌افتادیم.

من سودا را بهار گذشته، پیش از تولد پسرم، خواندم و گهگاه درباره‌اش با همسرم گپ زدم. بیش از همه، این بحث کالارد تحت‌تأثیرمان قرارداد که والدبودن ذاتاً امری سودایی است. والدین چشم‌انتظار رابطه‌ای پرعشق با فردی خاص هستند، و این با وجودی است که فرد هنوز به‌طور کامل پا به هستی ننهاده است؛ او در طول سال‌های متمادی، با تمامی ویژگی‌هایش، شکل می‌گیرد. به همین دلیل، کمی احساس «والدین بلندپرواز» را در خود دارد، یعنی افرادی که ازپیش نقشه می‌کشند چه چیز فرزندشان را دوست داشته باشند. کالارد نتیجه می‌گیرد بهتر است «با ناکامل‌ترین تصورات پا به والدشدن بنهیم»، چراکه «سبب می‌شود فرزندانمان را در موقعیتی قرار دهیم که آن‌ها برایمان مشخص کنند والدبودن چه معنایی دارد». درعوض، عشق والدی می‌باید «مستعد این باشد که خود را به اقتضای شخصی شکل دهد که خود می‌آید تا شکل‌دهنده باشد».

بیشتر قسمت‌های کتاب کالارد شرحی منتظم است که خود را بیرون از زمان و مکان جای داده است. او می‌نویسد آنچه برای سودایی‌ها «در این فاصله رخ می‌دهد، زندگی است». اکنون که پسرمان به دنیا آمده، ما به‌طور کامل در این فاصله زندگی می‌کنیم. نمی‌خواهیم اکنون، یا رمز و رازهایش، پایان یابد. هر روز جذاب و سرشار از معنایی بی‌پایان است. اخیراً همان‌طور که پدرم به صورت پسرم زل زده بود، چهرۀ او را تماشا کردم. بعد به پسرم گوش دادیم که داشت یک نوع زبان جدید را فرامی‌گرفت. هر بار که ما را نگاه می‌کند، نگاه‌کردنش بیشتر منحصر به خودش می‎شود. مانند صفحاتی که خودبه‌خود ورق می‌خورند، خیلی زود لحظات پرمعنا یکی پس از دیگری می‌آیند، لحظاتی که دشوار بتوان آن‌ها را نشانه‌ای از چیزی دیگر دانست.


• این مطلب را جاشوا راتمن نویسنده و ویراستار نیویورکر با عنوان «The Art of Decision-Making»در تاریخ ۲۱ ژانویۀ ۲۰۱۹  در وب‌سایت نیویورکر منتشر کرده است  و  وب‌سایت ترجمان آن را با ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.