مثلاً ایلیا وقتی هنوز به دبستان میرفت یکروز همراه مدرسه به پارکی جنگلی رفتند. ایلیا قبلاً هم آنجا رفته بود و اصلاً توجهی به درختها نداشت؛ اما آن روز معلم برای آنها دربارهی درختهای کاج صحبت کرد. بعد همگی میوههای کاجی را که روی زمین افتاده بود، جمع کردند و دانههایش را درآوردند. از آن روز دیگر ایلیا درختهای کاج را می بیند!
بهنظر او به کاجها زیاد توجه نمیشود؛ بیشتر وقتها خشک هستند و اصلا ًکاجهای باغچهها در پیادهروها یا حیاط بعضی خانهها به اندازهی کاجهای جنگلی سرحال نیستند! برخی اعضای تحریریهی دوچرخه که دوست درختها هستند، برای ما دربارهی دوستان درختیشان نوشتند.
گنج و درخت
- فریبا خانی:
تابستان گرمی بود. بالای درختتوت پادشاهی می کردم. مادربزرگ پایین درخت روی کُندهی قدیمی نشسته بود و چای مینوشید. من آن بالا در بلندای سبز درخت توت با میوههای آبدار و شیرینش با گنجشکان جشنی داشتیم. توت میخوردیم و من از آن بالا جهان را میدیدم. دامنهی سبز تاکستانها را، ردیف درختان گلابی، انار و عناب را و جویبار زلالی را که از پایین درخت عبور میکرد. یک لحظه فکر کردم پادشاه جهانم.
فریاد زدم: «اینجا قصر من است! اینجا قصر من است! آهای شما که پایین هستید، من به شما دستور میدهم.»
مادربزرگم نگاهم میکرد و لبخند میزد. بعد از مدتی گفت: «یادت باشد دخترجان وقتی پایین آمدی، چیزی برایت بگویم! هروقت بازیات تمام شد، بیا!»
پایین آمدم تا بگوید. گفت: «این درخت، لانهی یک مار بزرگ است. سالهاست خانهی او اینجاست. نمیخواستم وقتی بالایی دربارهاش چیزی بگویم. ترسیدم بترسی و از آن بالا بیفتی...»
ترسیدم. گفتم: «مادربزرگ چرا مار را نمیکُشید؟»
مادربزرگ گفت: «خانهاش اینجاست. نگهبان است. در قدیم میگفتند هر جا گنجی هست، به نشانه، درخت توتی میکارند تا گنج گم نشود. مارها نگهبانان گنجها هستند. چرا باید او را بکشیم.»
مادر بزرگ عاشق طبیعت و درخت بود و راز آنها را میدانست. میدانست هرموجودی بیحکمت در این جهان نیامده است. حالا میدانم هردرخت گنجی در این جهان است و ما باید مراقب گنجهای دنیا باشیم.
درخت نارنگی مادربزرگ
- شیوا حریری:
بچگیام لابهلای درختهای پرتقال و نارنگی و لیمو گذشت. آنروزها حیاط همهی خانهها پر از درخت مرکبات بود. درخت لیموترش تیغ زیاد داشت و ترش هم بود و درختهای پرتقال زیاد بلند بود و دستمان نمیرسید از آن میوه بچینیم. اگر هم کسی به دادمان میرسید و برایمان پرتقال میچید، انگشتهای کوچکمان از پس کندن پوستشان برنمیآمد. حیاط مادربزرگ چند درخت بزرگ پرتقال داشت، از این درختهای بلندِ سر به آسمان و یک درخت نارنگی. آخ! آن درخت نازنین نارنگی! میوه که میداد، شاخههایش میآمد پایین. تا روی زمین میرسید. انگار به فکر قد کوتاه و دستهای کوچکمان بود درخت نارنگی و نارنگیهای یافای شیرین و پوستنازکش.
خواب درختم را می بینم
- اصغربادپر:
یک درخت توت وسط کوچهی ما بود. کودک که بودیم به شاخههای بلند درخت، دمپایی پرتاب میکردیم تا توتها بیفتند و بخوریم؛ اما گاهی دمپاییهای ما به خانه همسایه میافتاد و او همیشه به ما و درخت توت بد و بیراه میگفت. نوجوان که شدیم از درخت بالا میرفتیم، البته تا میانهی درخت! یک بار با زحمت تا بالای درخت رفتم. همان موقع مادرم رسید و مجبور شدم پایین بیایم. الآن هم هست آن درخت تنومند با توتهای آبدار و شیرین. گاهی به آن سر میزنم؛ حتی خوابش را میبینم. یکبار خواب دیدم دستم به همهی شاخههای درخت میرسد و دارم برای بچهها توت میچینم.
معمای ترش
- یاسمن رضائیان:
همسایهی خانهی مامانبزرگ رفته بود سفر و کلید خانهاش را داده بود به مامانبزرگ که تا وقتی از سفر برمیگردد مامانبزرگ گلها و درختهای توی حیاط را آب بدهد. آنروز من هم همراه او و دایی به خانهی همسایه رفتم. توی حیاط میچرخیدم که چشمم به یک تکه چوب افتاد. آن را برداشتم و کاشتم توی خاک باغچه. بعد هم به دایی گفتم به درخت من هم آب بدهد. دایی گفت: «این چوب خشک رو برای چی زدی تو باغچه؟ بندازش دور.» ولی من اصرار داشتم آنجا بماند.
«درخت» من آنجا ماند و واقعاً درخت شد و همسایه هم اسم آن را گذاشت «درخت یاسمن». اینکه چهطور آن چوب خشک تبدیل به درخت شد هنوز هم برایمان یک معماست؛ یک معمای ترش، به ترشی گوجهسبزهایی که هر بهار درخت یاسمن به ما میدهد.