تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۸۶ - ۲۰:۳۷

حامد فرح بخش: وحشت کرده بود. عرق سردی بر بدنش نشسته بود.

فکر کرد باز هم دارد خواب می‌بیند؛ از آن کابوس‌های وحشتناک شبانه که خواب خوش را از چشمان‌اش می‌ربودند؛ کابوس‌هایی که بعد از هر بار دعوا با همسرش به سراغش می‌آمدند و سایه سیاهشان را بر زندگی‌اش می‌انداختند.

اما این بار انگار همه‌چیز رنگ واقعیت داشت؛ صدای پایی از اتاق کناری به گوش می‌رسید و همین صدا او را از خواب پرانده بود. بدون آنکه برق را روشن کند، کورمال کورمال خود را به در اتاق رساند و با ترس و دلهره، در را گشود؛ می‌خواست وارد هال شود که ناگهان سردی اسلحه‌ای را روی سرش احساس کرد.

قبل از آنکه بتواند فریاد بزند یا حتی سرش را برگرداند، صدای دورگه مرد جوانی را شنید.
ـ سرت را برگردانی شلیک می‌کنم، خاله خان باجی. مرد جوان طوری با خونسردی و بالحن مضحکه‌آمیز حرف‌می‌زد که انگار به مهمانی شبانه آمده است.

زن از صدای مرد میانسالی که همراه جوان مسلح بود، فهمید مردان ناشناس 2 نفر هستند.
خیلی واضح صدای تپش قلبش را می‌شنید که از ترس نزدیک بود از قفسه سینه‌اش بزند بیرون. می‌خواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما انگار صدا در گلویش یخ زده و قندیل بسته بود...

ـ اینجا چه می‌خواهید؟

این احمقانه‌ترین حرفی بود که در این شرایط می‌توانست از دهانش خارج شود؛ سؤالی که آن را با صدای ضعیف و کلماتی نامفهوم پرسید.

ـ هیچی، فقط آمده‌ایم به شما شب به خیر بگوییم خاله‌خان باجی بعد هم برویم خانه‌‌مان.
مرد جوان که فکر می‌کرد خیلی بامزه است، این پاسخ را داد.

از شنیدن مداوم کلمه خاله خان باجی ـ که مرد جوان مشخص نبود چرا آن را دائم تکرار می‌کند

ـ بدجوری عصبی شده بود. انگار به این کلمه حساسیت داشت اما حالا که جانش در خطر بود، وقتی برای فکر کردن به این تکه‌پرانی‌های لوس مرد جوان نداشت.

مرد میانسال ـ که حرفه‌ای‌تر به نظر می‌رسید ـ در تمام این لحظات بدون آنکه حرفی بزند، داشت داخل کمدهای اتاق خواب را می‌گشت و جواهرات و اشیای قیمتی را جمع می‌کرد. خواست اعتراض کند اما مرد جوان در حالی که به‌سختی سعی می‌کرد خودش را عصبانی نشان دهد، با صدایی بلند گفت: اگر صدایت دربیاید، طوری صدایت را خفه می‌کنم که برای همیشه خفه خون بگیری...». بعد هم با فشار اسلحه او را به سمت اتاق کناری کشاند و در آنجا مجبورش کرد روی یک صندلی بنشیند.

مرد جوان ـ که کلاه سیاهی را تا چانه‌اش پایین کشیده بود ـ داخل اتاق شروع به بستن دست، پا و دهان او کرد؛ آن‌وقت بدون آنکه از وی محل مخفی کردن طلا، جواهرات و پول‌هایش را بپرسد، از اتاق خارج شد.

سارقان ناشناس، انگار هیچ عجله‌ای برای اتمام کار شبانه‌‌شان نداشتند. تا نزدیک صبح به جست‌وجوی‌شان در خانه و خصوصا اتاق کار شوهر زن ادامه دادند و در این مدت، هر چه لوازم و اشیای قیمتی در خانه بود، در یک گوشه اتاق جمع کردند.

مردان ناشناس آن‌قدر با خونسردی کار می‌کردند که زن لجش درآمده بود. شاید آنها می‌دانستند همسرش به ماموریتی کاری رفته و تا ظهر فردا به خانه بازنمی‌گردد و او هم به جز شوهرش کسی را ندارد که از او سراغی بگیرد. ساعت نزدیک 5 صبح بود که سارقان همه وسایل را جمع‌وجور کردند و آماده رفتن شدند.

ـ خداحافظ خاله خان باجی.

این‌ جمله‌ای بود که جوان پرحرف، موقع خارج شدن از اتاق گفت.
ما داریم شرمان را کم می‌کنیم. بعد از رفتن ما می‌توانی دست و پایت را باز کنی و بعد به پلیس زنگ بزنی و خبر بدهی اما تا وقتی که ما این نزدیکی هستیم اگر سروصدا کنی، برمی‌گردیم و این بار من حتما شلیک می‌کنم.

این را هم جوان بی‌مزه گفت و بعد در اتاقی را که وی آنجا با دست و پای بسته رها شده بود، بست و رفت بیرون.

صدای همدست میانسال به گوش می‌رسید؛ از مرد جوان می‌خواست به جای مسخره‌بازی، زودتر آماده رفتن شود. چند لحظه بعد صدای دور شدن قدم‌های آنها از حیاط خانه به گوش می‌رسید.

صدای قدم‌ها دورتر و دورتر می‌شد. حالا او خدا را شکرمی‌کرد که اگر چه اموال باارزش خانه به سرقت رفته اما خودش زنده مانده است و سارقان کاری با او نداشته‌اند ولی مسئله این بود که چطوری باید طناب و چسب‌هایی را که به دور دست و پا و دهانش بسته شده بود، باز کند.

هنوز در این فکر بود که چند دقیقه بعد ورق برگشت؛ صدای پایی نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. صدای پا تا جلوی در اتاق رسید و ناگهان در باز شد؛ جوان مسلح بود.
حالا او مرگ را در یک قدمی ‌خودش می‌دید. مرد جوان حتما آمده بود به او ـ که تنها شاهد این سرقت بود ـ تیر خلاصی شلیک کند؛ این‌طوری دیگر هیچ‌کس شاهد این سرقت میلیونی نبود.

از ترس سرنوشتی که در انتظارش بود، چشمان‌اش را بست. رسیده بود به آخر خط زندگی و باید از قطار زنده‌ها پیاده می‌شد. صدای قدم‌های مرد ـ که به او نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد ـ  مثل ضربه‌های پتکی بود که بر سرش فرود می‌آمد. خودش را برای مرگ‌ آماده کرد. مرد جوان چاقویی را از جیبش بیرون کشید، چاقو را به دست‌های او نزدیک کرد و با یک حرکت، طناب دست‌هایش را باز کرد.

ـ خاله خان باجی، ما دزدیم اما قاتل که نیستیم؛ فکر کردم اگر دست‌هایت بسته باشد، چطوری می‌خواهی خودت را خلاص کنی؟ می‌افتی می‌میری، خونت می‌افتد گردن ما ولی تا ما نرفتیم جیغ و داد نکن، وگرنه باز برمی‌گردم.

مرد مرموز این را گفت و بعد در را محکم بست. زن باورش نمی‌شد زنده مانده باشد. حالا اولین اشعه‌های آفتاب به زمین سلام می‌کرد و زندگی بار دیگر به او لبخند می‌زد. او زنده مانده بود و می‌توانست دوبـــــاره زندگی کنــد. چه شب ســخت و وحشتناکـــی را گذرانده بود...

صدای بسته شدن در حیاط و دور شدن خودروی سارقان را که شنید، نفس راحتی کشید، با سرعت چسب و طنابی را که دور دهان و پایش بسته شده بود باز کرد و لحظاتی بعد با پلیس تماس گرفت وکمک خواست.

در جست‌وجوی سارقان آشنا

ـ خانم، حتما آشنا بوده‌اند، از آرامش و خونسردی آنها مشخص است که می‌دانسته‌اند شوهرتان به خانه برنمی‌گردد. باید سرنخ این سرقت را در میان اطرافیان و آشنایان‌تان جست‌وجو کرد.

افسر گروه تجسس پلیس، این جملات را گفت و سپس نگاهی به زن میانسال کرد و از او خواست مو ‌به ‌مو تمام‌ جزئیات را تعریف کند. زن در کنار تعریف جزئیات سرقت شبانه، به کارآگاهان گفت نکته عجیبی که ذهنش را مشغول کرده، این است که سارق جوان دائم کلمه خاله خان باجی را تکرار می‌کرد؛ انگار مرد جوان هم می‌دانست که او به این عبارت حساسیت دارد.

زن در ادامه به کارآگاهان تحقیق و بازپرس پرونده گفت: «من 10 سال ‌از همسرم بزرگ‌تر هستم. من و شوهرم 15 سال قبل با عشق و علاقه ازدواج کردیم. نخستین سال‌های زندگی مشترک‌مان با هم خیلی خوشبخت بودیم اما این سال‌ها خیلی کوتاه بود. پا به سن که گذاشتم، شوهرم کـم‌کم بهانه‌گیری را شروع کرد. او هر بار که بحثمــــان می‌شـــد، سریع ماجرا را به اختلاف سنی‌‌مان ربط می‌داد. این اواخر دائم برای تحقیرم مرا خاله خان باجی یا خانوم بزرگ صدا می‌زد؛ آن‌قدر این عبارت‌ها را تکرار کرده بود که به آنها حساسیت پیدا کرده بودم و از شنیدن‌شان‌ عصبی می‌شدم.

این بحث و جدل‌ها تمام مشکلمان نبود؛ این اواخر فکر می‌کردم او دیگر علاقه‌ای به من ندارد و با زنان جوانی که در شرکتش هستند، سر و سری دارد اما او همیشه منکر این قضیه بود و من هم هیچ‌وقت نتوانستم آن را ثابت کنم.

دیشب وقتی سارق هم، دائم مرا خاله خان باجی صدا می‌زد، آن‌قدر عصبی شده بودم که می‌خواستم به او حمله‌ور شوم اما از ترس، مجبور به سکوت شدم.

سرقت واقعی یا صحنه‌سازی

اگر ادعای این زن درست بود، کارآگاهان به سرنخ بسیار مهمی ‌دست پیدا کرده بودند؛ سرنخی که می‌توانست آنها را به طراح نقشه سرقت برساند. اما آیا ممکن بود بین سارقان و شوهر این زن ارتباطی وجود داشته باشد؟ این مرد چه انگیزه‌ای می‌توانست برای سرقت از خانه خودش داشته باشد؟ ظهر روز بعد، وقتی شوهر این زن به خانه بازگشت، تحت بازجویی‌های پلیسی قرار گرفت اما او ـ که از شنیدن ماجرای این سرقت میلیونی شوکه شده بود ـ منکر اطلاع از ماجرای سرقت شد.

وقتی بررسی‌های نامحسوس درباره این مرد نشان داد که وی اگرچه ممکن است اختلافاتی پنهانی با همسرش داشته باشد اما یک تاجر خوشنام و موفق است و نمی‌توانسته انگیزه‌ای برای این سرقت داشته باشد، احتمال دخالت وی در این سرقت، رنگ باخت.

تیم تحقیق در ادامه تحقیقات تخصصی خود، به بررسی سایر مظنونان پرداخت. کارآگاهان در جست‌وجوی سایر مظنونان از زن میانسال و همسرش خواستند فهرست کاملی از افرادی که از ماجرای مسافرت تجاری مرد صاحبخانه آگاه بوده‌اند، تهیه کنند.

زن صاحبخانه و شوهرش، روز بعد فهرست کاملی از تمام ‌این افراد تهیه کردند. در این فهرست، افراد مختلفی قرار داشتند؛ از آشنایان و دوستان خانوادگی تا همکاران مرد تاجر در شرکت تجاری‌اش. اما در میان این اسامی، ‌یک نام، توجه کارآگاه پلیس را جلب کرد؛ زن فالگیری که صاحبخانه مدعی بود آخرین بار شب قبل از وقوع سرقت به خانه آنها آمده بود تا دعای مهر و محبتی را که برایش نوشته بود، در 4 گوشه خانه بگذارد.

وقتی کارآگاهان از زن میانسال درباره زن فالگیر سؤال کردند، وی گفت: می‌گویند طلسم‌های مهر و محبت این زن معجزه می‌کند؛ تا حالا ‌ده‌ها زن و شوهر که در آستانه طلاق قرار داشته‌اند، با دعا و طلسم‌های او با هم آ‌شتی کرده‌اند و مهرشان دوباره به دل هم افتاده است.

من‌ هم برای آنکه مهرم به دل همسرم بیفتد، از مدت‌ها قبل نزد او  می‌رفتم، مشکلاتم را با او درمیان می‌گذاشتم و حتی یادم هست که در آخرین جلسات، به طور دقیق به او گفتم شوهرم مرا خاله خان باجی صدا می‌زند و به این کلمه حساس شده‌ام. از او خواستم کمکم کند و طلسمی‌ بدهد که شوهرم دوباره به من علاقه‌مند بشود. او هم بعد از آنکه مبلغ هنگفتی از من گرفت، طلسمی‌ تهیه کرد و گفت باید آن را در جاهای مخصوصی در اتاق همسرم قرار دهم.

می‌گفت شوهرم نباید بویی از ماجرا ببرد؛ بنابراین از من خواست هر وقت که او در خانه نیست به او اطلاع بدهم تا به خانه‌ بیاید و طلسم و دعاها را در اطراف اتاق قرار دهد.
شب قبل از وقوع سرقت، با او تماس گرفتم. به خانه آمد و کارش را شروع کرد. در لابه‌لای حرف‌هایمان به او گفتم عجله نکند چرا که شوهرم با پرواز بعدازظهر به یک مسافرت کاری رفته و تا روز بعد برنمی‌گردد. آن شب تا دیروقت در خانه‌ام بود و وقتی که او رفت، خوابم برد اما نیمه شب با صدای پای سارقان از خواب بیدار شدم.

با این اطلاعات، دیگر شکی باقی نمانده بود که زن فالگیر در جریان ماجرای سرقت قرار داشته است. به این ترتیب، زن مرموز تحت کنترل‌های نامحسوس کارآگاهان اداره یکم پلیس آگاهی پایتخت قرار گرفته و تحقیقات درباره وی آغاز شد. در این مرحله از تحقیقات، کارآگاهان، خانه این زن را تحت‌نظر قرار دادند و دریافتند وی برادری دارد که شباهت زیادی به سارق خانه ویلایی دارد.

بدین صورت، زن فالگیر به سرعت دستگیر شده و تحت بازجویی‌های پلیسی قرار گرفت. وی اگرچه ابتدا منکر هرگونه دخالتی در ماجرای سرقت بود اما وقتی تحت بازجویی‌های فنی و تخصصی قرار گرفت، لب به اعتراف گشود. وی در این بازجویی‌ها پرده از راز سرقت برداشت و در توضیح ماجرا گفت: «هنگامی ‌که زن ثروتمند برای گرفتن دعای مهر و محبت به خانه‌ام آمد، ماجرای او را برای برادرم تعریف کردم.

آن روز وقتی به برادرم گفتم که شوهر این زن او را خاله خان باجی صدا می‌زند و او برای آنکه شوهرش دیگر این عبارت را به او نگوید، حاضر است چند صد هزار تومان خرج کند، ساعت‌ها با یکدیگر خندیدیم و او را مسخره کردیم.

پس از شنیدن حرف‌هایم، برادرم با گفتن اینکه خیلی راحت می‌شود از این زن ساده‌لوح سوءاستفاده کرد، مرا وسوسه کرد تا برای سرقت از خانه این زن با او همدست شوم. او برای اجرای دقیق نقشه‌اش از من خواست ارتباط نزدیک‌تری با این زن داشته باشم و اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورم.

به این ترتیب، در مراجعات بعدی زن میانسال ـ در حالی که به وی وعده تهیه طلسم مهر و محبت داده بودم ـ اطلاعات بیشتری از وی و اطرافیان‌اش به دست آوردم. مدتی بعد از او خواستم وقتی شوهرش در خانه نیست، به من اطلاع بدهد تا طلسمی‌ را که تهیه کرده بودم، در 4 گوشه‌ اتاق شوهرش بگذارم.

او هم با ساده‌لوحی پذیرفت و هنگامی ‌که شوهرش به مسافرت کاری رفته بود، به من اطلاع داد. آن روز با رفتن به خانه آنها، اطلاعات زیادی از محل نگهداری اموال و اشیای‌ قیمتی آنها به دست آوردم و این اطلاعات را در اختیار برادرم و همدست میانسال‌اش ـ که یک سارق حرفه‌ای بود ـ قرار دادم و آنها نیز با این اطلاعات، نقشه سرقت را به اجرا گذاشتند. با اعترافات این زن، برادر وی و سارق حرفه‌ای نیز در محاصره پلیس قرار گرفتند و بدین ترتیب، راز یک سرقت مسلحانه دیگر گشوده شد.