اما همینکه ازضلع جنوبی مصلی، وارد محوطهی باز نمایشگاه شدم و در سیل خندان جمعیت دوستدار کتاب جاری شدم، جواب سؤالم را گرفتم.
انگار امسال هم بوی بهشتی کتاب، نوجوانهای اهل مطالعه را مست کرده و اردیبهشتشان رارونق بخشیده است.
دوچرخه هم از دیدن این همه انرژی مثبت، سر ذوق آمد و با چهارنفر از جوانان همکارش، قرار و مدار گذاشت تا هر کدامشان، از زاویهی دید خودشان، نمایشگاه پر شور کتاب امسال را روایت کنند. در اینجا (یعنی صفحههای ۴ و ۵)، چهار روایت گوناگون از سیودومین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران پیشروی شماست. در صفحهی ۱۲ همین شماره هم، گزارشی از گشتوگذار در بخش کودکونوجوان نمایشگاه میخوانید.
- اقیانوس انتهای نمایشگاه
نیلوفر شهسواریان:
دنبال نوجوانان کتابخوان میگردم، آنهایی که فانتزیهای نسبتاً قدیمی مثل هریپاتر را قورت دادهاند و ستونهای متروی مصلای تهران را به چشم سکوی نه و سهچهارم میبینند (همان سکویی که هریپاتر و دوستانش وقتی قطار وارد سکو میشد، باید از روی آن رد میشدند تا به هاگوارتز برسند) یا خوانندگان رمانهای فانتزی جدید که به «اقیانوس انتهای جاده» (رمانی از نیل گیمن) سفر کردهاند و دلشان نمیخواهد به دنیای واقعی برگردند.
البته دوستداران این ژانر ادبی، همه در یک سالن یا بخش جمع نشدهاند تا یکجا همهشان را ببینم. بهخاطر همین، اگر به انتهای این گزارش کوتاه برسید، میبینید که بالأخره ژانرهای گوناگون با هم قاطیپاتی میشوند و هرکسی از ژانر مورد علاقهاش میگوید. قشنگی نمایشگاه هم به همین است، مثل اقیانوسی پر از سلیقههای جور واجور!
درغرفهی انتشارات نردبان با حسنا رهایی، ۱۳ ساله گفتوگو میکنم. هفتهای سه یاچهار کتاب میخواند. او به ژانر تخیلی علاقه دارد و بهتازگی مجموعهی «ماجراجویان کهکشان» را از انتشارات افق خوانده است. حسنا میگوید برای انتخاب کتاب از دوستانش مشورت میگیرد.
امیرپاشا کلانتری، در غرفهی انتشارات قدیانی میخواهد کتاب مدرسهی فوتبال را بخرد. امیرپاشا ۱۳ ساله است و میگوید: «به کتابهای دینی دربارهی چهارده معصوم، کتابهای علمی و کتابهای ورزشی مخصوصاً فوتبال علاقه دارم.» از او میپرسم طرفدار چه تیمی هستی؟ با خوشحالی میگوید: «پرسپولیس».
رومینا علیپور، ۱۴ ساله، بیشتر کتابهایی مانند آنه شرلی و زنان کوچک و قصههای جزیره را میخواند. سهگانهی امیلی را به دست دارد و میگوید: «زیاد کتاب میخوانم، تقریباً هرشب؛ اما الآن که امتحان داریم، کمتر میخوانم.»
در انتشارات ایرانبان ایستادهام. «یکسال بدون او» کتابی در ژانر فانتزی است که پریا معصومی ۱۲ ساله از آن نام میبرد و میگوید کلی دوستش داشته است. شخصیت دختر داستان نمیداند با ماشین زمان به آینده سفر کرده است و بعد ماجراهای هیجانانگیزی برایش رخ میدهد.
رمان «اعجوبه» یا همان «شگفتی» هم طرفداران زیادی بین نوجوانانها دارد، نوجوانهای کتابخوانی مثل کیمیا همایی و علی نعمتی.
امروز شنبه است و سومین روز نمایشگاه. سالن کودک و نوجوان نمایشگاه با اینکه در بخش زیرزمین مصلی قرار دارد و کمتر دیده میشود، میزبان جمعیت زیادی از کودکان و نوجوانانی است که به همراه خانوادهشان با دست پر از غرفهها برمیگردند و ذهنشان را برای داستانهای جدید باز میگذارند.
- این روایت عاشقانه است
آریا تولایی:
عطرها رنگ دارند یا شاید هم رنگها عطر دارند؛ به هرحال نمایشگاه امسال قرمز است. بوی نمایشگاه امسال هم قرمز است. چشم هایم را که میبندم و بو میکشم، این قرمزی میرود تا ته اعماق وجودم و به قلبم میرسد و بعد جوانه میزند. جوانهی عشق؟ فراق یا وصال؟ حتی میان دود و بوی خوراکی فروشیهای بیرون سالنها هم این بوی قرمز هست. حبابهای قرمز، کِش و قوسی به کمرشان میدهند و رقصکنان توی صورتم میترکند. با خودم گفته بودم «یک روز به شیدایی در زلف تو آمیزم...» و امروز، خود روز شیدایی بود و من وسط سالن شبستان که رسیدم یکی ته ذهنم میخواند: «حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد/ شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی»
من وسط جهان کتابها بودم. کتابهایی با بویی قرمز و شیرین. جهان گمشدهای که بهشت هر عاشق کتابخوانی است. این عشق را همه جای نمایشگاه پیدا میکنم. توی سالن ناشران کودک و نوجوان یا سالن ناشران عمومی یا حوض بزرگ وسط مصلای تهران. بین همه؛ کودک، نوجوان، پدربزرگ، مادربزرگ و... همگی درگیر عاشقی مشترکی هستند. معشوقه به سامان شده است.
میگویند عاشق زردروی، تاب وصال را ندارد. راست میگویند. حبابهای قرمز هوای نمایشگاه هی تو صورتم میخورند و من هی نمیدانم اول سراغ کدام بروم. وصال یعنی رسیدن و رسیدن به کتابها سخت است. باید از میان آن همه عاشق و هوادار به زور و بلا بگذری و برسی به کتابها. البته که وصال هزینهبردار هم هست! اعداد پشت جلد کتابها تحمل وصال را سختتر میکنند. بعدش وصال سنگین است. از دویدن برای رسیدن خسته بودم و عشق بزرگم وزن زیادی دارد. میان آن سرخوشی و تحمل وزن سنگین عشق، روی پلهها مینشینم و به افق خیره میشوم. به تمام اشعار عاشقانهای فکر میکنم که از سعدی و حافظ و مولانا خواندهام. تحمل وصال واقعاً سخت و سنگین است و مترو دور!
- آنها ساندویچ نمیخورند
یاسمن رضائیان:
- چااااااامی!
این (مثلاً) صوت تعجب یک بازدیدکنندهی چینی از نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران است که در همان ابتدای ورود به محوطهی مصلی با صفی بس طولانی مواجه شده است. از اینجا به بعد ما حرفهای این بازدیدکنندهی چینی را برایتان ترجمه میکنیم چون او هم مترجمی دارد که همهچیز را برایش ترجمه میکند.
- چه صف طولانی و شلوغی. پس درست است که مردم ایران کتابدوست هستند. این ناشر چه کتابهایی دارد؟
مترجم برای حفظ آبروی ملی میگوید: «این صف ناشری به نام ... است» (اسم یکی از اپراتورهای تلفن همراه را میگوید) و بعد شجاعانه اضافه میکند: «... (اسم همان اپراتور) در زمینهی الکترونیک فعالیت میکند» و دست مهمانش را میکشد و میبرد که متوجه نشود این غرفه به جای کتاب، با کارت دانشجویی سیمکارت مجانی میدهد.
- چاااامی! چه صفی. این ناشر چه کتابهایی منتشر میکند که مردم اینطور غرفه را شلوغ کردهاند؟
مترجم: «امممم... این یکی هم کتابهایی با موضوع تاریخ آشپزی منتشر میکند.» (به نظر مترجم ناجور بود که بگوید کتابهای آشپزی، اما تاریخ آشپزی حداقل کمی مایهدار است).
- پس این بوی قهوه مال چیست؟
- خب کتابهایی که این ناشرها منتشر میکنند با عطر خوراکیهاست. حتماً این بو مال کتاب تاریخ قهوه است.
و بعد تا قضیه بودارتر نشده دست مهمان را میگیرد و از غرفهی پخش قهوهی مجانی دور میکند.
سرتان را درد نیاورم. مترجم و مهمان چینی ما از غرفههای ذرت مکزیکی، تست رایگان خمیردندان، محل استراحت افراد، ثبتنام اینترنت پرسرعت با تخفیف ویژه و... گذشتند و مترجم هرکدام را یک جوری رفع و رجوع کرد تا به بخش بینالملل رسیدند. در بخش بینالملل پرنده پر نمیزد. البته که پرنده به نمایشگاه کتاب نمیآید. منظورمان این است آنچنان آدمی نبود. بازدیدکنندهی چینی که فکر میکرد با ازدحام مردم رو بهرو میشود دمغ شد و به مترجمش گفت: «پس چرا هیچکدام از آن آدمها اینجا نیستند؟»
مترجم گفت: «صبر کن حالا میآیند.»
مهمان چینی تا ظهر منتظر شد. تا بعدازظهر آه کشید و بالأخره شب که شد دیگر چشمش به در خشک شده بود. برای همین گفت: «پس چرا آن آدمها به اینجا نیامدند؟»
مترجم که میدید فرهنگ مردمش در خطر است گفت: «طفلکیها. مردم ما اینجوریاند. اینقدر ذوق دارند که در همان غرفههای اول کل پولشان را خرج میکنند و چیزی برای باقی بخشها نمیماند.» چینی گفت: «خب میتوانستند فقط برای بازدید بیایند.» مترجم که داشت ضایع میشد، گفت: «آهان، طفلکیها اینقدر ذوقزدهاند که نشستهاند دارند کتابهایشان را میخوانند و اصلاً حواسشان نبوده به غرفههای دیگر بیایند.»
بعد، از نمایی دور، محوطهی پشت مصلی را به او نشان داد و گفت: «ببین، همه روی زمین نشستهاند.»
چینی گفت: «به نظرم آنها دارند ساندویچ میخورند.»
مترجم برای هزارمین بار دست چینی را کشید و کنار برد و گفت: «نه اصلاً. آنها ساندویچ نمیخورند. آنها کتابهایی را که خریدهاند میخوانند و مابینش خوراکی هم میخورند. آخر یکسره دارند میخوانند و قندشان میافتد.»
چینی گفت: «چااامی، چه مردم کتابخوانی. اینقدر میخوانند که قندشان میافتد.»
بعد از پایان نمایشگاه، چینی به کشورش برگشت و در اینستاگرامش نوشت: «مردم ایران کتابخوان هستند. من به چشم خودم دیدم آنها آنقدر کتاب میخوانند که ضعف میکنند و در محوطهی باز نمایشگاه ولو میشوند. هرکس هم میگوید آنها میروند نمایشگاه و ذرت میخورند دروغ میگوید و میخواهد فرهنگ کتابخوانی ایران را زیر سؤال ببرد.»
- داستان زندگی شبحی که میبینید
نیکو کریمی:
بی آنکه بگویم کجا میروم، از دوستهایم خداحافظی میکنم. آنها دارند دنبال کتاب مکانیک سیالات میگردند و من پلههای شمالی مصلی را دو تا یکی میدوم و به سمت سالن ناشران کتابهای کودک و نوجوان میروم. شنیدهام جلد ۲۱ یکی از آن مجموعههای ترسناک که قبلها خوانده بودم، بهتازگی چاپ شده است. یادم میآید چهطور تا جلد ۲۰ را زیر پتو، با نور کم خواندهام، بدون آن که مامان متوجه شود و برایم سخنرانی کند که چهقدر این کتابها بهدرد نخورند. حالا اما اینجا هستم. دارم خوشحال و خندان میروم کتاب جذابِ مو برتن سیخ کنی را که دوستش دارم، بخرم و آخ! قبلش میخواهم برای خودم از کنار حوض وسط مصلی، سیب زمینی هم بخرم!
راهم را کج میکنم و دواندوان میروم طرف دکهی فروش سیبزمینی که ناگهان مرد عجیبی با چرخدستی پر از کتاب، جلوی راهم سبز می شود. محکم میخورم به چرخدستی و کتابها میریزند. نفسنفسزنان کتابها را جمع میکنم. عجیب است؛ تمامشان رمانهای نوجوانِ ترسناکند. سرم را میبرم بالا تا از مرد عذرخواهی کنم که چشمهایش را میبینم. خشکم میزند. انگار قبلاً جایی او را دیدهام، اما یادم نمیآید کجا. موهایش وزوزی و قرمزند و لباسهایش، انگار قرنهاست کثیف ماندهاند. زورکی لبخند میزنم و دوباره عذرخواهی میکنم، اما مرد چیزی نمیگوید. سیبزمینیام را میگیرم و دور تا دور حوض را نگاه میکنم. آقای چرخدستی غیب شده. مهم نیست. چون من قرار است تا چند دقیقهی دیگر لابه لای کتابهای نوجوان چرخ بزنم. کاری که از همه چیز در این جهان جذابتر است.
آدرس ناشری را که دنبالش بودم کف دستم نوشتهام. ته همین راهرو است. امسال سالن کتابهای کودک و نوجوان، از سالهای پیش خلوتتر است. راهرویی که من تویش راه میروم هم همینطور. تاریک است و صدای قدمهایم آنجا میپیچد. تنها چند پسر نوجوان ایستادهاند روبهروی غرفهای که بزرگ نوشته: « با ما نویسنده شوید!» و به توضیح مسئول غرفه گوش میکنند.
بالأخره به غرفهای میرسم که دنبالش بودم. اما حسابی جا میخورم. یادم هست سالهای قبل، اینجا جای سوزن انداختن نبود. اما حالا هیچ کس توی آن غرفه بزرگ نیست. فقط آقای چاقی پشت صندوق نشسته و دارد با دقت تمام زرشک پلو با مرغ میخورد.
خب، قبول دارم این روزها، کتابهای پرطرفدار فرق کرده اند. بچه ها، خاطرات بچه چلمن و تام گیتس و خانهی درختی فلان طبقه را بیشتر دوست دارند؛ اما دلم برای مجموعههای ترسناک میسوزد. با این حال فضای غرفه جذاب است، تاریک است و روی دیوارهایش، عکس هیولاهای کجوکوله و زامبیهای چِندِشآور را چاپ کردهاند و نوشته اند: «میتوانید با هیولاها عکس یادگاری بگیرید!»
به هیولاها لبخند میزنم و برایشان دست تکان میدهم که ناگهان... آخ! به جان خودم همین الآن چشم یکی از هیولاها تکان خورد! دلم یک طوری میشود. سکوت و بوی نم غرفه، میخورد توی صورتم. چند قدم می روم جلو. حس میکنم چند تا چشم زل زدهاند به من. انگار حالت دست یکی از زامبیها عوض شده است. آخ خدا! بله؛ معلوم است که خیالاتی شدهام! سریع کتابی را که میخواستم،برمیدارم و به سمت صندوق میروم. دارم حساب میکنم که ناگهان صدایی از پشت سرم میآید. برمیگردم و صدای جیغ خفه ای از گلویم بیرون میآید. آقای چرخدستی با موهای قرمز، پشت سرم ایستاده. خشکم میزند. چند گام جلو میآید و به کتاب توی دستم نگاه میکند. بعد، جلوی چشمهایم توی هوا غیب میشود! پاهایم شل شده، نزدیک است همان جا بیفتم روی زمین که صدای آقای صندوقدار مرا به خودم می آورد: «خانم! اینم کیسهتون...» از او تشکر میکنم و میگویم نایلون نمیخواهم. کتاب را میگیرم توی دستم و تند از آن جا دور میشوم. هوه! همه چیز شبیه فیلمها بود! با خیال راحت مینشینم روی پلهها و صفحهی اول کتاب را باز میکنم، عکسی روی صفحهی اول چاپ شده. دقیقتر میشوم، خودش است! عکس همان مردی است که چرخدستی داشت!
زیر عکس نوشته: «این جلد، داستان زندگی شبحی است که در عکس بالا میبینید. او آخرین بار سال ۱۸۳۵ در پاریس دیده شده است.»