به دکه که میرسد، مثل هرروز، رأس ساعت هفتونیم، روزنامهها را آرام میچیند جلوی دکه و ضبط قدیمی و سماور را روشن میکند. ضبط با تمام توانش میخواند ای بهاااااررر دلنشین... و سرهنگ همراهش سوت میزند. میگوید: خوبی بیدندون بودن اینه که آدم میتونه عین بلبل سوت بزنه! باز همان پیراهن چهارخانهی سفید-قرمزش را پوشیده، با همان شلوار پارچهای و همان کفش سفید براق نوکتیز. آینهی کوچکش را از جیبش درمیآورد، با شانهای که وضعیتش مثل دندانهایش است، موهای پشمکیاش را شانه میزند. تأثیری هم ندارد و پشمکها همانطور ژولیده میمانند.
میرود سراغ روزنامه و دوچرخه را از لای همشهری بیرون میکشد و شروع میکند به خواندن. تمام این ماجراها را من از مغازهی مامان که درست روبهروی دکهی سرهنگ است، رصد میکنم. هر پنجشنبه سرهنگ را میبینم که چهطور با عشق دوچرخه را ورق میزند. سرهنگی که اصلاً معلوم نیست واقعاً سرهنگ است یا نه. سرهنگی که عاشق ادبیات است. خودش میگوید هجده سال است مثل یک نوجوان پانزده، شانزدهساله، منتظر پنجشنبههاست که با دوچرخهی خودش برود، دوچرخهها را تحویل بگیرد. اولین نفری باشد که بند زرد دور روزنامهها را باز میکند، دوچرخه را در دست بگیرد و مشغول خواندن بشود. سرهنگ را از بچگی میشناسم.
از همان موقع که تازه باسواد شدم و پای سوادم به رکاب دوچرخه نمیرسید و سراغ سهچرخه را میگرفتم، تا همین حالا که هر هفته دومین نفری هستم که سراغ همشهریهای سرهنگ میروم. مینشینم پیش سرهنگ و او برای بار دوم، با من شروع به ورق زدن و خواندن میکند. گاهی هم مینشینیم و با هم چای میخوریم. حتی چند سالی است که با هم قصه مینویسیم؛ قصههای کوچک و بزرگی که از دوران خدمتش به یاد دارد تا داستانهایی که این چند سال دکهداری دیده و شنیده. شاید خبرنگار بشوم و بتوانم داستانهای سرهنگ را بفرستم برای چاپ. حیف که نمیگذارد اسمش را زیر داستانها بنویسم.
یاسمین واحدی، ۱۵ساله از گرگان
رتبهی اول مسابقه