حس کنجکاویام گفت بایست و ببین کی میآید سراغش. مردم عجله داشتند. حتی اگر حس کنجکاویشان چیزی میگفت، صدای بلندتری داد میزد: «بدو. داره دیر میشه. میخوری به ترافیک دم غروب...» من ایستادم. با خودم گفتم شاید صاحبش یکی از مغازهدارهاست. گذاشته آن وسط که جلوی چشمش باشد. همان چند دقیقه هزار تا داستان ساختم از یک دوچرخهی جادویی که یک روز وسط بازار شلوغی پیدا میشود. رازش این است که هرکس سوارش شود، به پرواز درمیآید و او را میبرد هرجایی که دوست دارد. دوباره نگاهی بهش انداختم. کهنهتر از آن بود که جادویی باشد.
دختری که ایستاده و زل زده به یک دوچرخه، بیشتر از هر چیزی داشت جلب توجه میکرد. وانمود کردم من هم دیرم شده و خودم را قاطی جمعیت کردم. یک آن احساس کردم صدایی شنیدم؛ صدایی شبیه «دینگ...» شاید کسی جرئت کرده بود بنشیند روی زین دوچرخه. آنوقت دوچرخه دینگ دینگی کرده بود و به پرواز درآمده
بود.
یادم افتاد پنجشنبه است. یاد دوچرخهی خودمان افتادم. او هم ایستاده وسط دنیا؟ جادویی است؟ البته که هست. همین دوچرخهی کاغذی مرا واداشت به نوشتن. مرا برد به دنیای کتابها و آنجا با جادوی کلمات آشنا شدم. همین دوچرخه با همین کلمات سادهاش، با ظاهر ساده و آرامش. شاید راز چیزهای جادویی اصلاً همین سادگیشان باشد.
عکس و متن: وجیهه جوادی، ۱۷ساله از نجفآباد، رتبهی اول مسابقه
تو برنده شدی
بهترین خاطرهام از تو شاید اولین باری است که اثری از من چاپ شد. پدرم زنگ زد به یک رانندهی اتوبوس در شیراز تا یک نسخه از روزنامه را برایمان بیاورد. آن روز روزنامهای را در دست گرفتم که چند کلمهاش مال من بود.
بعدی شاید دیدن یکی از خبرنگارهایت بود در نشست ادبی کانون. فائزه فرزانه اولین دوستی بود که دوچرخه برایم ساخت.
بعد برای مسابقات فرهنگی هنری آمدم تهران و خبرنگار قدیمیات، یاسمن مجیدی را دیدم. در همان سفر آقای فرهاد حسنزاده هم را دیدم و وقتی گفتم از بچههای دوچرخهام، گفت اسمم را شنیده! فکرش را هم نمیتوانستم بکنم نویسندهای اسمم را شنیده باشد!
چند تا اتفاق خوب دیگر تعریف کنم و هی بگذارمشان پای امتیازهایت؟ تو برنده شدی! اتفاقهایی را در زندگیمان رقم زدی که هیچوقت فراموششان نکنیم.
برنده شدی. دههی شصت وقتی نوجوانها سیمهای کوتاه اینترنت را وصل میکردند تا در وبلاگهایشان از تو بنویسند.
برنده شدی. دههی هفتاد، برای بچههایی که کنکورشان مهمتر شد و دنیایشان ترسناکتر، شدی صدایشان، دفتر خاطراتشان، مرهمشان. برنده شدی. دههی هشتاد، برای مایی که سرمان در بازیهای کامپیوتری بود و سهممان از طبیعت گلدانهای کوچک پشت پنجره، گذاشتی سوارت شویم و روی رکابت آنقدر تند برویم که دنیا را جا بگذاریم و امتحانهای سخت را بگذرانیم با همهی ترسهایش. روی رکابت آهنگهایی خواندیم که بزرگترها میگفتند کرکننده است. روی رکابت خاطره ساختیم و برایت درددل کردیم. تو بردی دوچرخه. بین همهی اخبار بد، تو بردی. میدانم فکرش را نمیکردی، ولی حقیقت دارد. برندهی تیترهای بزرگ و کوچک ۱۸ سال اخیر تویی.
عکس و متن: سارا نجفی،۱۷ساله از سروستان
رتبهی اول مسابقه
شادی بعد از باخت
از مسابقه شطرنج برگشته بودم. داشتم فکر میکردم به لحظهای که اسبم شیهه سرداد و گفت: «ما کفن سفید به تن کردیم تا بگوییم از مرگ واهمهای نداریم. وزیر رخصت؟» اما وزیرم فرصت نداد: «نه، تا صلح مانده چرا جنگ؟» ناگهان یکی از سربازهای دشمن با تیری قلب وزیرم را شکافت. در سپاهم همهمه شد. وزیر حریف با دل و جامهای سیاه دستور حمله داد. اسبهایش رم کردند و در زمین من تاختند. فیلها یکییکی مهرههایم را زیر پاهایشان له کردند. قلعه روی سر شاه تنهایم خراب شد و شاه حریف در این فکر بود که در زمین شخمزدهام چی بکارد؟
گوشهای کز کرده بودم. خواهرم کنارم نشست: «یاسی، یه چیزی دارم که خیلی خوشحالت میکنه.»
درمانده نگاهش کردم: «امروز دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه.»
به درخواستش چشمهایم را بستم. بستهی نسبتاً سنگینی در دستهایم قرار گرفت. چشمهایم را که باز کردم، اسم زیبای دوچرخه روی بسته درخشید. پلکهایم تا حد ممکن و بلکه بیشتر باز شد. تارهای صوتیام مثل آدامس کش آمد. بسته را محکم بغل کردم. در خانه میدویدم، میپریدم، میخندیدم و جیغ میکشیدم. چند لحظه طول کشید تا از آسمان روی زمین برگشتم. بابا و خواهرم میخندیدند. با چشم دنبال مامان گشتم که نگاهم در دوربین افتاد. حیرتزده گفتم: «داشتی فیلم میگرفتی؟!»
عکس و متن: یاسمنسادات شریفی، ۱۶ساله از اراک، رتبهی اول مسابقه