بین تبریکها دنبال اسم خودم میگردم بعد یادم میآید به خاطر یک a ناقابل چند تا از ایمیلهایم هیچوقت به دستت نرسید.
آخرین پنجشنبههای ماه یک چیز دیگر بود. همیشه دستپرتر به دیدنمان میآمدی. مثل ویژهنامهی روز نوجوان سال ۹۳. آن روز فهمیدم ئه! نوجوانها هم روز دارند، آن هم از نوع جهانیاش.
تا ۱۴، ۱۵سالگی به بهانهی درس فرم خبرنگاری را پر نکرده بودم. یکبار پیام دادی: امسال نمیخواهی فرم پر کنی و خبرنگار باشی؟ توی دلم گفتم: اوه دختر! دوچرخه تو رو یادشه. چه باحال! البته آن سال باز هم خبرنگارت نبودم، تا پارسال که وقتی میرفتم سمت دکهی روزنامهفروشی، حس کنکوریهای سالهای دور را داشتم که منتظر جواب کنکور بودند.
دوچرخهها را ورق میزنم. بعضی دوچرخهها پر از حسرتاند؛ حسرت مسابقههای شرکتنکرده و نمایشگاههای مطبوعات ازدسترفته. بعضیها غمگیناند؛ مثل شمارهی بعد از ریزش پلاسکو. بعضیها هم هیجانانگیزند، مثل ویژهنامهی ۱۸سالگی.
راستی این را نگفتم. پارسال پیکسل دوچرخه روی کیفم بود. مدرسهام را تازه عوض کرده بودم. همکلاسیام، محدثه، چشمش افتاد به لوگوی دوچرخه و پرسید عضو دوچرخهای؟ منظورش همان خبرنگار افتخاری بود. حرف زدیم و فهمیدم دوست دریاست؛ بله دریا اخلاقی خودمان. فکر نکنم نیاز باشد بگویم چه ذوقی کردم. هست؟
چهقدر دلم برای این روزها تنگ میشود!
عکس و متن: مهتاب عزتی، ۱۸ساله از کرج
روزنامهای با طعم سبزیپلو
در قابلمه رو برداشتم و یه قاشق از برنج و سبزیهای روش رو ریختم توی بشقاب و دادمش به مامان. مامان کمی برنج خورد و سری به نشونهی خوشمزگی تکون داد. داشتم به خستگی مدرسه و اینکه چهقدر ضعف کردهام، فکر میکردم. گفتم: «دستت درد نکنه. از بوش معلومه چهقدر خوشمزه است...»
سفره رو پهن کردم. ترشیهای رنگی رنگی و ماست و سبزی به سفره رنگ دلشادی داده بودن. یهو چشمهام سیاهی رفت. وقتی چشمهام رو باز کردم، فرش پر از شوید و برنج شده بود. قابلمه از دستم افتاده بود و پخش زمین بود.
شالگردنم و حتی دوچرخه عزیزم داشت زیر اون برنج داغ جون میداد.
سریع کشیدمش بیرون و برنجها رو زدم کنار. هنوز دلم پیش اسمم بود که رفته بود زیر برنج. ریحانه شوروزی، ۱۵ ساله از پاک... بقیهاش رو روغن گرفته بود...
عکس و متن: ریحانه شوروزی، ۱۶ساله از پاکدشت، رتبهی اول مسابقه
خبرنگار دلدادهی تو
مثل هردو هفته برای خرید «همشهری بچهها» به دکهی روزنامهفروشی رفته بودم. روزنامهفروش گفت تمام شده! ناراحت شدم. برگشتم که به خانه بروم. هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که شنیدم کسی صدایم میکند.
برگشتم و گفتم: «با من کاری داشتید؟» روزنامهفروش گفت: «بله.» تو را در دست داشت. بله! تو را. نشانت داد و گفت: «درست است که الآن شنبه است، ولی یک روزنامهی همشهری از پنجشنبه مانده. دوچرخه هفتهنامهی ویژهی نوجوانان است و...» داشت حرف میزد و من محو لوگوی دلبرت شدم. من به نامت فکر میکردم، به نام خیالانگیزت. روزنامهفروش گفت: «خانوم حواستون هست به حرفهام؟» هول شدم. گفتم: «بله. میخوام این روزنامه رو بخرم. چهقدر میشه؟»
تو را خریدم و در تمام راه احساس میکردم ارزشمندترین موجود جهان در دستانم است. به خانه که رسیدم، بیآنکه لباسهایم را در بیاورم، شروع به ورقزدن و خواندنت کردم. عقربههای ساعت در پی هم میدویدند و من با حضورت متوجه گذر زمان نشده بودم.
از چهار سال پیش و از آن روز گرم تیرماه با تو هستم. برای تولدت نامه میفرستم و با عشق برایت پست میکنم. هنوز هم هر موقع مطلبی از من چاپ میکنی، مانند دفعهی اول، صبح زود به روزنامهفروشی میروم و تو را میخرم، میدوم تا خانه و جیغ میزنم و اهالی خانه، بلکه اهالی ساختمان، متوجه میشوند که از من چاپ شده است.
هنوز هم بستههایی که برایم میفرستی، آرام باز میکنم، مبادا بستهاش خراب شود. بعد هم برایت مینویسم: دوست خوبم سلام، هدیههایت به دستم رسید، ممنونم. تو استیکر گل میفرستی و من دلم آب میشود. همچنان رکاب بزن و با ما بمان. دوچرخه تنها یک روزنامه نیست. دوچرخه تمام وجود ما نوجوانهاست!
خبرنگاری که دلدادهی توست:
عکس و متن: متینا عروجی، ۱۵ساله از شهریار
رتبهی دوم مسابقه