حسابی از نفس افتاده بودم. کیف سنگین و پله‌های زیاد برام جونی نذاشته بود. در خونه رو باز کردم که دیدم یه بسته رو میزه. مامان گفت: «من بازش نکردم. گفتم خودت باز کنی.»

همین که دیدم نوشته از طرف دوچرخه، کیف و پله و لباس‌های مدرسه رو فراموش کردم. اصلاً برام مهم نبود ساعت، دوونیم بعد از ظهره. تلفن رو برداشتم و به عالم و آدم زنگ زدم و همه رو خبردار کردم.

پیکسل دوچرخه رو روی کیف پولم زدم و چند وقت پیش که خواستم خریدم رو حساب کنم، خانوم فروشنده با دیدن پیکسل چشم‌هایش چهارتا شد و گفت: ئه... ئه... از ایناااا!» یهو همه‌ی فروشنده‌ها رو جمع کرد گفت: «دیدین بالأخره منم یه دوچرخه‌ای پیدا کردم!؟» برای منم خیلی جالب بود، اما حسودی‌ام شد وقتی شنیدم ۵۰۰ تا دوچرخه جمع کرده و از من جلوتره. کلی با هم قربون صدقه‌ات رفتیم. همون هفته تولدت بود. تو که هستی هرپنج‌شنبه برامون خاطره است. ما آدم‌ها بزرگ می‌شیم و یادمون می‌ره یه روزی بچه بودیم، اما تو همیشه نوجوان بمون و رکاب بزن.

عکس و متن: پرستو فیضی

۱۸ساله از همدان، رتبه‌ی دوم مسابقه

فهمیدم خبرهایی هست

یه روز که داشتم از کلاس کنکور برمی‌گشتم، سر نمره‌ای که اون‌روز گرفته بودم، حسابی عصبانی بودم، اون‌قدر که هیچ کس نمی‌تونست بهم بگه بالای چشمت ابروست. منتظر بودم یکی یه چیزی بگه و درسته قورتش بدم. می‌دونم نمی‌شه یه آدم رو درسته قورت داد. اون هم من که تا یه مدت از ترس این‌که خفه نشم، قرص سرماخوردگی رو می جویدم!

همون‌جوری، با همون حال و هوا، رسیدم سر کوچه. یهو یه جوری شدم. انگار یکی دستم رو گرفته بود و هی تو گوشم می‌گفت: بررررگرررررد... برررررگرررررد... توهم نبود، چون برگشتم و دوچرخه‌هایی رو دیدم که از دکه‌ی روزنامه‌فروشی بهم چشمک می‌زدن. فهمیدم یه خبرهایی هست. یه دونه خریدم و راه افتادم سمت خونه. همین‌جوری که می‌رفتم، تو بخش چشمه‌ها دنبال اسم خودم می‌گشتم؛ یه نقاشی خوشگل (تعریف از خود نباشه!) که پایینش نوشته بود: نسترن اعجازی، ۱۷ ساله، خبرنگار افتخاری از تهران

یه جوری ذوق کرده بودم که هرکی تو راه من رو می‌دید، تو دلش می‌گفت خدا شفا بده!

هنوزم اون نقاشی رو که می‌بینم کلی ذوق می‌کنم. دوچرخه‌ی ما این‌جوری دوستی‌اش رو ثابت می‌کنه.

تصویر و متن: نسترن اعجازی ۱۸ساله از تهران، رتبه‌ی دوم مسابقه

دانلود

-چرا دانلود نمی شه!؟

نشانگر دایره‌ای دانلود خیلی کند می‌چرخید و نوار سفید خیلی خیلی آهسته دایره را فرا می‌گرفت. دقیقاً وقت‌هایی که کار مهمی داشتم، سرعت اینترنت ۱۰برابر کاهش پیدا می‌کرد. دانلود هرمگابایت دو دقیقه طول می‌کشید و برای دانلود فایل پی‌دی‌اف دوچرخه از کانال ۱۰دقیقه زمان لازم بود. بعد از چرخیدن در کانال‌های هنری و گروه‌ دوستانه برگشتم، به کانال دوچرخه. هنوز دانلود نشده بود! شروع کردم به شمردن:

۱۰۰۱

۱۰۰۲

۱۰۰۳

...

۱۰۱۵

فایل را باز کردم و تند تند صفحه‌ها را رد کردم و... چشمه‌ها. داشتم آثار چاپ‌شده را تماشا می‌کردم که تصویر آشنایی به چشمم خورد. یک ماهی قرمز  در قایق کاغذی پر از آب و ماهی قرمز دیگری معلق در هوا و درحال پرش. تصویرگری خودم. امضای خودم و از همه مهم‌تر، اولین اثرم که در دوچرخه چاپ شد. مامان را صدا کردم.

- کی چاپ شده؟

- همین هفته که مسافرت بودیم.

به جز چند بار، که آن هم به خاطر تمام شدن همشهری، دوچرخه را از دست داده بودم، هیچ‌وقت دوچرخه از دست نرفته بود، ولی حالا که اثرم چاپ شده، چرا؟

نرگس زارعی، ۱۴ساله از تهران، رتبه‌ی دوم مسابقه