و امروز، پس از گذشت یکماه از خشم طبیعت، انگار فراموششان کردهایم؛ چه غمانگیز!
گروهی از دانشآموزان مدرسهی روزبه، بحث کلاس انشایشان، سیل و کمکرسانی به هموطنان شد. هرکدام از بچهها از دریچهای به موضوع نگاه کردند و دلنوشتهای برای همکلاسیهای حادثهدیدهشان نوشتند. در این صفحه، قسمتی کوتاه از انشای برخی از بچه ها را نقل میکنیم تا یادمان نرودکه حتی اگر سهمگینترین موجها هم، خانه و کاشانهی ما را با خود ببرد، نمیتواند انسانیت ما را از بین ببرد.
ستون...
فرض کنید روزهای عید است و شما مشغول شمردن عیدیهایتان هستید. ناگهان هشدار تلویزیون به گوش شما میرسد: «لطفاً خیلی سریع، خانه هایتان را تخلیه کنید...» اما شما بی خیال هستید و توجه نمیکنید. یکهو متوجه میشوید آب تا طبقهی اول آپارتمان شما را فرا گرفته؛ اما شما طبقهی پنجم هستید و در ظاهر، در امانید. ناگهان پدرتان وارد خانه میشود و شما را مجبور به ترک خانه میکند. سطح آب، آرام آرام بالا میآید، اما شما مطمئن هستید که آب، نمیتواند تا طبقهی پنجم برسد. حرف پدرتان را گوش میدهید و شب را در جای امنی سپری میکنید؛ با خیال راحت. اما صبح که از خواب بیدار میشوید، خانهی خود را نمیبینید؛ آب، تا طبقهی پنجم بالا نرفته، اما ستونهای خانه را خراب کرده و کل آپارتمان شما را ویران شده!
هم وطنان سیل زدهی ما، ستونهای سرزمین ما هستند؛ شاید در ظاهر، سیل، خانهی ما را ویران نکرده باشد، اما خانهی بیستون و پی؛ یعنی نابودی، یعنی ویرانی...!
محمدمهدی انصافیان، ۱۳ ساله از تهران
امید
با نقطهی پایان سال گذشته، سر خط سال جدید شروع شد؛ و همه شروع کردیم به نوشتن سال نو خودمان؛ اما ناگهان آسمان غرید و ابرها مثل پاککن، نوشتهی همهی سال های زندگی گروهی از هموطنانمان را پاک کرد!
آنها مجبورند زندگی را از صفحهی اول، دوباره بنویسند، اما دیگر نه جوهری برایشان مانده است و نه کاغذی! از همه بدتر، گروهی حتی دیگر میلی به نوشتن هم ندارند؛ غمگیناند، ناتوانند...
بیا حالا برایشان جوهر باشیم، دفتر باشیم، یا لااقل امید باشیم!
محسن فالیزی، ۱۳ ساله از تهران
ما فراوانیم
... این وظیفهی انسانی ما نوجوانهاست که به کمک آنها بشتابیم. تعداد ما زیاد است و اگر هر نفر، تنها مقدار کمی از پول توجیبیاش را برای کمک به هموطنان حادثهدیده کنار بگذارد، کمک زیادی برای آنها جمع میشود ...
علیسینا شریفی،۱۳ ساله از تهران
لبخند
به شیراز سفر کرده بودیم که یکهو پدرم فریاد زد: «وای... دروازهقرآن را سیل برد...» همان لحظهها با تاکسی رفتیم برای کمک. شرایط بدی بود؛ گروهی کمک میکردند، برخی از شیرازیها، با روی خوش، به مسافران در خانههایشان پناه میدادند و ...
محمد صنعتی، ۱۳ساله از تهران
دعا
سیبی افتاد و جهان، از قانون جاذبه خبردار شد؛ اما حالا دهها شهر و روستا را آب برد، اما بشر،معنی انسانیت را درک نکرد؟ حالا که ما در کلاس درس هستیم، بعضی از نوجوانان همسنمان، از خانههایشان کلی آب و گِل خارج میکنند. امشب که ما در رختخواب گرم و نرممان میخوابیم، برخی از نوجوانها، توی چادرها خوابیدهاند. شاید فکر کنید کمککردن، فقط کمک مالیاست و دیگر هیچ! و ما هم که نوجوان هستیم و نمیتوانیم بدون اجازهی والدینمان کمککنیم و...
اصلاً اینطور نیست. هماینکه بهیاد هموطنان سیلزده باشیم و برایشان دعا کنیم، خوب است...
امیرمهدی مجیدی، ۱۳ساله از تهران
شاید
فاطمهجانم... فاطمه! برادر کوچکم، حسن گریه میکرد. او را در آغوش کشیدم و با سرعت از اتاق خارج شدم و به مادرم پیوستم. فرصت کوتاهی تا ورود آب به خانههایمان داشتیم. در جلویی را باز کردم. تا چشم کار میکرد، آب بود. در پشتی را باز کردم...آب بود... آب!...
فاطمهجانم... فاطمه! حسن ناله میکرد. او را بغل کردم و از چادر هلالاحمر خارج شدیم. کمی سردش بود. زمان آن کابوس بزرگ، فرصت نکردم تا برای او هم لباس گرم بردارم. با چشمان مظلومش به چشمانم خیره شد و پرسید: «پس چرا بابا نمیآد؟» گفتم: «بابا رفته سفر، کارش طول میکشه...» بغض گلویم را گرفته بود.
- کی خونهی خودمون برمیگردیم؟
- خونه! دیگه اونجا برنمیگردیم، آخه اثاثکشی کردیم؛ به یک خونهی بزرگتر!
حسن با تعجب گفت: «پس اثاثها کو؟ ماشینم... وسایل بازیام...؟» با بیحوصلگی گفتم: «اثاثها رو زودتر فرستادیم...» دوباره از توی چادر صدای هقهق آمد؛ مادر بود. بدو بهطرف چادر رفتم...
فاطمهجان... به دوستانت هم بگو! کمک کنند تا من و مادر بتوانیم جای خالی پدر را پرکنیم؛ تا بتوانیم یک سرپناه برای حسن جور کنیم... شاید...!
امیررضا نجاریان، ۱۳ساله از تهران
در کنار تو
دوست سیلزدهام، سلام! عید امسال را بهسختی شروع کردی و شاید خانه و کاشانهات را از دست داده باشی. اما این را خوب میدانم که تو خیلی قویتر و تواناتر از اینها هستی که سختیها بتواند تو را از پا درآورد.
این نامه را از شهر تهران برای تو مینویسم. دوستدارم بدانی همیشه بهیاد تو هستم و برایت دعا میکنم. کمی هم وسایلی را که فکر میکردید، نیاز دارید، تهیه کردم و برایت میفرستم.
دوست دارم بدانی تو یک ایرانی هستی و ما همگی برادر یا خواهر تو هستیم. بدان که در ناراحتیها و شادیها همدیگر را تنها نمی گذاریم و هر کاری راکه از دستم بر بیاید، برای تو و راحتی تو انجام میدهم.
از خدا میخواهم این روزهای سخت، برای تو زودتر تمام شود و روزهای خوشی را پیشرو داشته باشی.
محمدصدرا نعمتیجم، ۱۳ساله از تهران
هنوز...
هموطنان عزیز!
روزهای اول سال را که یادتان هست؛ حالا تصور کنید روزهایی که برای سال نو آماده میشدید، لباسهای نو میخریدید، خانهتکانی میکردید، برای سفر، برنامهریزی میکردید، بچههایتان برای رسیدن عید، ذوق داشتند... حالا فکر کنید که در همان شرایط، ناگهان خشم طبیعت آشکار شود و... آب و آب و آب! همهجا آب!
قبول دارید که یکهو، همهی آرزوهایتان به باد میرفت و...
حالا در گوشهای از ایرانمان، این اتفاق برای برخی از هموطنانمان پیش آمده. اگر شما جای آنها بودید، چه میکردید؟
حالا اگر میتوانید خودتان را بهجای هموطنان سیلزده بگذارید، پس لطفاً به کمک آنها بشتابید. آنها هنوز به یاری شما نیاز دارند!
مهـدیار مسعودینیا،۱۳ساله از تهران
تصویرگری:پارسا یاوری، ۱۵ساله از تهران