آدم وقتی هجدهساله میشود، از نوجوانی بیرون میآید و خیلی جدی وارد دنیای آدمبزرگها میشود. آدم در نوجوانی رؤیاهای بسیاری در سر دارد و هجدهسالگی زمان حساسی برای رؤیاهاست. اینکه تصمیم بگیری حالا که وارد دنیای آدمبزرگها میشوی، آنها را دنبال کنی یا نه.
نمیدانم چرا آدمها وقتی بزرگ میشوند، رؤیاهای آن روزهایشان را فراموش میکنند. به نظرم بزرگ شدن فرصت خوبی است برای اینکه رؤیاهایمان را دنبال کنیم. دیگر همهچیز دست خودمان است؛ خانواده، جامعه و اطرافیان باورمان کردهاند و خودمان برای خودمان انتخاب میکنیم؛ پس کافی است برای داشتن آنچه میخواهیم، تلاش کنیم.
حتماً میدانی «دریمکچر» یا همان «رؤیاگیر» چیست. به نظرم هرکسی به یکی از اینها نیاز دارد. نه اینکه فکر کنم این وسیله رؤیاهایمان را برایمان میآورد، برای اینکه نمادی از رؤیاها جلوی چشممان باشد تا پرشور و با انگیزه دنبالشان کنیم.
هر آدمی به یک نماد برای دنبالکردن رؤیاهایش نیاز دارد؛ مخصوصاً وقتی تازه از دنیای نوجوانی به دنیای آدمبزرگها پا گذاشته، یعنی وقتی تازه هجدهساله شده است.
عکس و متن: یاسمن رضائیان
خبرنگار افتخاری آن سالها از تهران
برگزیدهی مسابقهی «برای دل دوچرخه»
خودم را یادم میآوری
در این لحظه تنها کاری که دلم میخواهد انجام بدهم نوشتن است؛ آن هم برای دل دوچرخه. آخ دوچرخه! دارم منفجر میشوم از نوشتن. دلم میخواهد بنویسم و همهچیز را تعریف کنم. اما این «همهچیز»ی که تویش دستوپا میزنم، جایش مسابقهی خوشحالِ خاطرهسازی نیست. نه نیست.
همینقدر بگویم که تنها چیز خوشحالکنندهی این روزهایم، دوچرخهای بود که پیدیافش برای رادیو دوچرخه زودتر رسید دستمان و قرار شد هایکوهایی را که چاپ شده بود، بخوانم. بعد دلم برای خودم تنگ شد که پنجشنبهها، اول صبح، میرفت دکهی روبهروی کتابفروشی که همشهریاش زود تمام میشد. برای خودم که هایکوخوان بود و گوشهی دفتر-کتابهایش پر بود از چرندیاتی شبیه هایکو.
دوچرخه! تو کسی بودی که وقتهایی که نمیدانستم کی هستم، خودم را یادم آوردی. شاید حتی به فکرت هم نرسد. مثل زمانی که توی وبلاگم، با اسمی که کسی نشناسد، مینوشتم و از زمین و زمان ناراحت بودم و یک روز یکی از بچههای دوچرخه برایم کامنت گذاشت: «تو نیکو کریمی هستی! دختری که منو یاد آبنباتهای رنگی میاندازه...» و من بال در آورده بودم از اینکه کسی را یاد آبنبات رنگی بیندازم.
یا چند هفتهی پیش، بعد یک امتحان سخت در یکی از دکههای انقلاب لابهلای روزنامهها دنبال دوچرخه میگشتم که چاپ شده یا نه. من بین بچهها، نیکوی عجیب و غریبی بودم که سلیقهاش مثل پدربزرگهاست و از کنار هر روزنامهفروشی که رد میشود، میایستد و دلورودهی روزنامهها را درمیآورد.
ممنون دوچرخه! به خاطر اینکه یادمان میاندازی خودمان چه شکلی هستیم!
عکس و متن: نیکو کریمی
خبرنگار افتخاری آن سالها از دماوند
برگزیدهی مسابقهی «برای دل دوچرخه»
نشان مخصوص
کارت خبرنگاریام را از گردنم آویختم و برای تهیهی گزارشی، راهی بازارچهی خیریه شدم. به محض ورود، شخصی به کارتم نگاهی انداخت و پرسید: «میخواهید گزارش تهیه کنید؟» و من بیخبر، باد به غبغب انداخته، گفتم: «بله.» توضیح داد برای تهیه گزارش باید از قبل هماهنگ میکردم.
چندان جدی نگرفتم و وارد ساختمان شدم. نرسیده به بازارچه، شخص دیگری جلویم را گرفت: «لطفاً همراهم بیایید تا با دفتر هماهنگ کنید.» احساس کردم قضیه جدی است. کارت را از گردنم درآوردم و گفتم: «چیزی نمینویسم. مثل یک فرد عادی از بازارچه دیدن میکنم.»
به ظاهر رهایم کردند، اما هر وقت قصد عکس گرفتن داشتم، سروکلهی یکی پیدا میشد و لبخند معناداری تحویلم میداد. این حجم از سختگیری برایم قابل درک نبود، اما حس کردم کارتی که در دست من است، ارزشش بیشتر از چیزی است که تصور میکردم. اینکه «نوجوان» بودم یا خبرنگار «افتخاری»، مهم نبود. مهم این بود که وقتی یک نوجوان، یکی از آن کارتها را همراهش باشد، کارهای بزرگی از دستش برمیآید.
از آن روزها چند سالی میگذرد. دیگر نه کارتی دارم و نه آن نوجوان خوشمشرب اهل گفتوگو هستم. گاهی پیش از ورود به گفتوگو با آدمهای جدید زندگیام، دلم میخواهد مثل گذشته، نشان مخصوص، یعنی کارت خبرنگاریام را از کیفم دربیاورم و احساس کنم با نشان دادن همان کارت، آدمها در برابرم خلع سلاح میشوند و میتوانم بیهیچ خجالت، با اعتمادبهنفس، حرف بزنم، بیآنکه کم بیاورم یا دچار استرس شوم.
عکس و متن: یاسمن مجیدی
خبرنگار افتخاری آن سالها از تهران
برگزیدهی مسابقهی «برای دل دوچرخه»