مرا دعوت کردهاند تا بخشیده شوم، مرا دعوت کردهاند تا از بیراهها رهایی یابم، مرا دعوت کردهاند تا از تاریکی بیرون بیایم و وارد روشنایی شوم و روز را درک کنم. اما هنوز گویی بخشی از من در تاریکی مانده است. هنوز گویی نمیتوانم خود را از بندهای پیچیده بر دست و پایم آزاد کنم. هنوز گویی نمیتوانم چشمانم را درست و تمام به روشنایی روز باز کنم. میخواهم از این در وارد شوم و تو را صدا بزنم. میخواهم از این در وارد شوم و نور را ببینم. میخواهم... تو هم صدایم کن... باز صدایم کن... با گرمای صدای تو شاید بتوانم بندها را باز کنم و چشمانم را برای باز شدن به روی صبح آماده کنم.
***
خواب میبینم مادرم بیدارم میکند و کاسهای شله زرد به دستم میدهد. روی آن نام تو نقش بسته است: یا ودود و یا غفور. فکر میکنم چرا این کاسه به من رسید؟ چرا چشم من به روی این نامهای تو باز شد؟ چرا این نامهای تو نصیب من شد؟ گویی کسی را مأمور کردهای تا مهربانیات را به یادم بیاورد و چه کسی بهتر از مادر که وجودش نماد مهربانی است. گویی کسی را مأمور کردهای گذشت و بخششات را به یادم بیاورد و چه کسی بهتر از مادر که بودنش همه بخشش و گذشت است. فکر میکنم دعایم اجابت شده. فکر میکنم تو داری صدایم میکنی. تو داری نامهایت را به یادم میآوری. در شبهایی که هزاران هزار نفر بارها و بارها دارند تو را صدا میزنند، تو از یکی هم غافل نمیشوی. تو همه را یک به یک به یاد داری و صدایشان میزنی، هر یک به نامی، هر یک به نشانی.