چه دستی میتواند سر مهربانی را بشکند؟ چه دستی میتواند بر سر او شمشیر بزند، او که میخواست ماه را به عدالت میان شبها قسمت کند؟
* * *
تو باران ما بودی و ما همیشه دل به بارش تو، خوش کرده بودیم. تو آسمان ما بودی و زیر سایهی تو عدالت را نفس میکشیدیم. تو خورشید ما بودی و در پرتو روشنایی تو دیدههایمان را به روی حق میگشودیم. تو گلدان بنفشهی ما، بهار ما، رنگینکمان ما، زندگی ما بودی و ما با عطر حضور تو، متوجه آمدن صبح میشدیم و آرامش شب را درک میکردیم.
روز ما تو بودی، آفتاب ما هم که جهان با تو روشن میشد. بید مجنون ما راوی جان شوریدهی تو بود و از کاسههای سفالی شیر ما، سخنان تو میجوشید.
صدای تو و کلمات روشن تو بادهای بارانآور ما بودند. نگاه تو شکوفهی ما بود و هر ایستگاهی که تو در آن دست تکان میدادی ایستگاه هوای خوب بود. تو جهان ما را شکل دادی. برای ما هوایی برای تنفس فرستادی. برای ما پنجرههایی کشیدی که از آنها سرک بکشیم و تصویر خودمان را در آب چشمهها ببینیم.
تو امام اول ما بودی. تو امام اول ما هستی. حساب تو برای ما از همه جداست. مثل حساب بهار که از همهی فصلها جداست. مثل حساب دریا که از ساحل جداست. مثل حساب تکدرخت نارنجی که پدربزرگ در گوشهای از باغچه کاشته است و منظرهی پنجره را به نفع خودش تغییر داده است! تو منظرهی جهان را برای ما تغییر دادهای. اضلاع جهان را عوض کردهای! با تو ما صاحب تعریفهای جدید، صورت جدید، صدای نو، چشمهای تازه و زندگی با بوی نان و نمک شدهایم!
هیچکس نمیتواند ماه را برای خودش بردارد و در جایی اسیر کند. ممکن است که باران شهید شود، اما شهادت باران در باریدن است. اینطور است که هرکسی جرئت کند به تو آسیبی برساند، نادانسته تو را منتشر میکند، همچون قاصدکی که وقتی فوتش میکنند تا پرپرش کنند، هر دانهاش به جایی میرود و باز میروید!
ما طاقت نداریم صورت سپید تو را پوشیده در خون و مه ببینیم، اما به روح بزرگوار تو مغروریم که آبروی باران و رنگینکمان و بهارها با توست! *
پانویس: * «آبروی بهارها با تو» سطری از قیصر امینپور