محراب علی(ع) را به سوی خود میکشید. گویی خدا او را به سوی خود میخواند. علیع دلش گرفته بود...مثل هرشب نان و خرما را درون کیسهها گذاشت و روانهی خانهی یتیمان شد. پس از ساعتی به خانه بازگشت.
بعد برای نماز صبح برخاست. مرغان از خواب خود پریده و سروصدا میکردند. گویی همه دلتنگ و بیتاب بودند. علیع دست به در زد. مرغان زیر پای او سرو صدا میکردند و بالبال میزدند. در باز نشد... در را کشید و در سنگین باز شد.
همه دست به دامان در شدند... در، لباس علیع را گرفت و رها نمیکرد. اما بالأخره او بیرون رفت و در، پشتِ سرش بسته شد. دیگر هیچ صدایی نیامد. همه خاموش شدند و چشم به در دوختند.
او به مسجد رفت. در محراب نشست. خدا او را سوی خود میخواند و او هم این را حس میکرد...
- قَد قامَتِ الصلاه...
نمیدانم چه مدت گذشت و علیع کجای نماز بود که ناگهان شد همان که نباید میشد... شمشیر بر فرق علیع فرود آمد!
محراب غرق خون شد... و او گویی از قفس تن رها شده این جمله را بر زبان آورد: فُزتُ وَ رَبِ الکَعبه. (به خدای کعبه که رستگار شدم.)
فرشته محمودنژاد
خبرنگار جوان از اسلامشهر
تصویر: محمدعلی حلیمی/ آرشیو عکس همشهری