به لانه میرسد. بار را روی زمین میگذارد. دوباره برمیگردد که ذرهی کوچکی از آن شیرینی خامهای که برایشان گذاشتهام بردارد. او را سوار اتوبوس ساقهای میکنم. با تعجب به اینطرف و آنطرف نگاه میکند. البته من اینطوری فکر میکنم. شاید با خودش میگوید: «ای وای ! چهطوری ممکنه؟ آخ! مخم تکون خورد!» اتوبوس به مقصد میرسد. روی شیرینی میگذارمش. به خامه صورتی میچسبد و سعی میکند خودش را نجات دهد. برایش آمبولانس میبرم. امدادم را پس میزند و بهکار خودش ادامه میدهد. لابد با خودش میگوید: «این دختره کیه؟ میخواد من رو با ساقهی گل له کنه!»
با آمبولانسم او را بیرون میآورم. چه بخواهد، چه نخواهد باید زنده بماند و به زندگیاش برسد. کسی چه میداند؟ شاید بچهاش در لانه منتظرش باشد. نباید بگذارم کسی بهخاطر سختیهای زندگی خودکشی کند. باید برود به زندگیاش برسد!
مورچهی دیگری را میبینم. با آمبولانس به سمتش میروم تا کمکش کنم.
فرزانه علوی، ۱۳ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
عکس: محبوبه نوابی، ۱۷ساله از تهران