- ستارهها میمیرن.
- میمیرن؟
- آره. تو این دنیا هرچیزی یه روز میمیره، حتی ستارههای تو!
- ستارهی من؟
آرام سرت را به سمتم برگرداندی و نگاهت را به نگاهم گره زدی. نفس عمیقی کشیدی و گفتی: «تو زندگیات چند بار ناامید شدی؟»
- زیاد... خیلی زیاد!
بین گفتن و نگفتن مردد بودی که با صدایی آرام گفتی: «هربار که ناامید بشی، یکی از ستارههات خاموش میشه. توی خاموشی آسمون غرق میشه، از غرق شدن محو میشه.»
گوشهایم از صدای بلند حقیقت سوت کشید. به ستارههایم نگاه کردم. سه تا! فقط سه تا!
گفتم: «من حتی نمیتونم از اون سه تا نگهداری کنم.»
خیره بودی به آسمان و چیزی نمیگفتی. ردِ نگاهت را دنبال کردم و ترس در دلم لانه کرد. یکی از ستارههایم داشت کمنور میشد. هرچه بیشتر میترسیدم، کمرنگتر میشد.
- دیگه هیچوقت تکرارش نکن!
- چی رو؟
- همون کلمه رو! ناامیدیات داره یکی دیگه از ستارههات رو میکشه.
سرم را پایین گرفتم و با دستهای لرزان، کولهپشتیام را از زمین برداشتم.
- کجا؟
- میرم دنبال ستارههام. باید پیداشون کنم. باید زندهشون کنم.
مریم افراخته،۱۶ ساله از کرج
عکس: متینه خداوردی، ۱۷ساله خبرنگار افتخاری از تهران