سرش را که برگرداند، مادر پشت سرش ایستاده بود. آنقدر سرگرم کارش بود که حتی متوجه آمدنش نشده بود. مادر استکان چای را گذاشت کنار میز کامپیوترش.
ـ مادرجان، درس هم اندازه داره، یک ذره هم به خودت برس. از صبح تا شب دائم نشستهای جلوی این کامپیوتر که چی بشه؟ میخوای ادیسون بشی؟
خندهاش گرفته بود.
چون رشتهاش کامپیوتر بود، هر وقت جلوی مانیتور مینشست، مادر فکر میکرد بچهاش دارد درس میخواند اما این بار با همیشه فرق داشت.
او نمیدانست که پسرش بدجوری عاشق شده است؛ یک عشق اینترنتی؛ عشقی که حالا 12 روزه شده بود.
ماجرا از یک سایت دوستیابی اینترنتی شروع شده بود. پیغام گذاشته بود که اهل کرمان است و دنبال دختری میگردد که همشهریاش باشد و روز بعد در ایمیلاش پیغامی از دختری به نام ساناز دریافت کرده بود که نوشته بود میخواهد با او از طریق اینترنت در ارتباط باشد و از آن روزبهبعد چتهای طولانی آغاز شده بود.
دختر جوان یک بار چندین عکس از خودش را برای او فرستاد و او هم تعدادی از عکسهایش را برای ساناز ارسال کرد.
با اینکه کمتر از 2 هفته بود که پسرجوان درگیر این عشق شده بود اما احساس میکرد عشقشان 100 ساله شده است. بدجوری مهر این دختر که او را تنها از طریق عکسش میشناخت، به دلش افتاده بود. هر بار که با هم چت میکردند احساس میکرد چقدر به هم شبیه هستند.
چند بار موقع چت کردن از دختر جوان خواسته بود حضوری با هم قرار ملاقات بگذارند و با هم حرف بزنند اما ساناز انگار علاقهای به این ملاقات نداشت.
از او خواسته بود تا تلفنی با هم حرف بزنند اما باز هم دختر جوان قبول نکرده بود و تنها به ارتباط از طریق اینترنت رضایت داده بود و همین موضوع او را به شک انداخته بود.
دلیل طفره رفتنها را هنگام چت کردن از ساناز پرسیده بود اما او تنها نوشته بود «اعتماد»؛ بگذار زمان بگذرد.
او هم پذیرفته بود و تازه خیلی هم خوشش آمده بود از اینکه دختر مورد علاقهاش از آن دخترهایی نبود که خیلی زود به همه آدمها اعتماد میکنند.
روزها به سرعت میگذشتند و او تنها دلش را خوش کرده بود به یک چت اینترنتی و چند تا عکسی که از ساناز داشت اما کمکم داشت حوصلهاش سر میرفت.
دلش میخواست لااقل صدای او را بشنود و با او حرف بزند. با اینکه عشقش کامپیوتر بود اما حالا از این تماسهای اینترنتی حالش به هم میخورد.
تصمیم گرفت اگر ساناز حاضر به ملاقات یا حتی تلفنزدن نشد، این ارتباط بیفایده را قطع کند. این را هنگام چت برای او نوشت.
تهدید کار خودش را کرد؛ ساناز جواب داد که به او و عشقش اعتماد پیدا کرده است اما اصرار داشت که هنوز هم برای ملاقات حضوری زود است.
در این تماس دختر جوان درخواست عجیبی را مطرح کرد؛ او عکسهای خصوصیاش را میخواست. برای او این مسئله غیرقابل باور بود.
دختری که حتی حاضر به ملاقات حضوری نمیشد، حالا چنین درخواستی را مطرح کرده بود.
اولش قبول نکرد اما وقتی ساناز گفت که اگر عکسها را برایش از طریق اینترنت نفرستد یعنی اینکه به او اعتماد ندارد و ارتباطش را قطع میکند، تسلیم شد و عکسهای خودش را فرستاد.
ساناز همان شب بعد از دریافت عکسهای خصوصی، شماره تلفن و آدرس او را هم گرفته بود و به او گفته بود که از فردا سر ساعت 5 تلفنی با او صحبت میکند.
از نیم ساعت قبل از زمان قرار نشسته بود کنار تلفن تا ساناز زنگ بزند. هر بار با شنیدن صدای زنگ تلفن از جا میپرید و با سرعت گوشی را برمیداشت.
اعصابش به هم ریخته بود. انگار عمه و خاله همه تلفنهایشان را گذاشته بودند درست برای همین وقت؛ وقتی که او منتظر تماس ساناز بود.
بالاخره سر ساعت 5 زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشت. صدایی دخترانه به گوشش رسید.
- سلام، من ساناز هستم.
نفهمید که چطوری جواب داد «من هم مجیدم». انگار نفسش بند آمده بود و نمیتوانست درست حرف بزند.
«شما میخواستید با من دوست بشوید؟»؛ این را صدای دخترانه پرسیده بود و او هم پاسخ داده بود «اگر شما مایل باشید».
صدای خنده در گوشی پیچیده بود و یکباره لحن صدا عوض شده بود؛ حالا انگار صدا مردانه شده بود. گیج شده بود...
ـ آق مجید، بدجوری رودست خوردی؛ یعنی اشتباه گرفتی داداش؛ سانازی در کار نبوده و نیست؛ همهش فیلم بود، تئاتر بود، رنگت کرده بودم. حالا هم که جنابعالی استحضار دارید یه سیدی از عکسهای خصوصیتون دست منه.
با شنیدن کلمه عکسهای خصوصی جا خورد. بیچاره شده بود؛ عکسهایش افتاده بود دست این مرد جوان که خودش را در اینترنت زن جا زده بود.
ـ این سیدی 20 میلیون تومان میارزه؛ اگه این پول رو فراهم کردی و دادی که خب، وگرنه این فیلم را میفرستم برای تمام همسایههاتون تا ببینن آقا مجید چه آدمیه. اونوقت میدونی چه میشه؟
یخ زده بود. باورش نمیشد.
یعنی به همین راحتی فریب خورده بود؟ یعنی عکسها همهاش دروغ بود؟ بعدازظهر سر ساعتی که هر روز با ساناز چت میکرد، به اینترنت وصل شد و آن موقع بود که فهمید مرد جوان با معرفی خودش به عنوان یک دختر، بدجوری به او رودست زده است و حالا هم با داشتن فیلم خصوصی او و آدرس و شماره تلفنش میخواهد از او اخاذی کند.
نیم ساعت از چت نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت. از اتاقش صدای مادر را میشنید که با کسی احوالپرسی میکرد. بعد از چند لحظه مادر صدا زد:«مجید آقا، دوستات است؛ آقاجواد. گوشی را جواب بده».
تعجب کرد؛ او دوستی به اسم جواد نداشت. با عجله خودش را به تلفن رساند و گوشی را برداشت.
ـ سلام آقا مجید سادهلوح. من همان ساناز خانم اینترنتی هستم یا بهتره بگم آقاجواد واقعی.
ببین داداش، من رودهدرازی نمیکنم، میرم سر اصل مطلب. قبلا هم بهات گفتم 20 میلیون میخوام وگرنه فیلمرو پخش میکنم. حالا خود دانی.
پای پلیس و اینجور چیزها هم اگه وسط بیاد، فیلم پست میشه برای در و همسایه و خانم والده...
قبل از آنکه او بتواند حرفی بزند، تماسگیرنده ناشناس تلفن را قطع کرد. انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند، سرجایش خشکش زد.
داشت دیوانه میشد. این چه اشتباهی بود که مرتکب شده بود؟ یکعالمه از عکسهای خصوصیاش را برای یک ناشناس فرستاده بود و حالا اینطوری توی دام افتاده بود.
آن شب تا صبح خوابش نبرد. مگر فکر و خیال میگذاشت خواب به چشمهایش بیاید؟ اگر مرد جوان واقعا به تهدیدهایش عمل میکرد، دیگر برای او و خانوادهاش آبرویی نمیماند.
مادر از غصه این بیآبرویی حتما دق میکرد. مرتب با خودش کلنجار میرفت؛ 20هزار تومان را هم به زور میتوانست جمع کند، چه برسد به 20 میلیون تومان!
بالاخره تصمیمش را گرفت؛ صبح اول وقت به اداره آگاهی رفسنجان رفت و موضوع را با افسران پلیس درمیان گذاشت.
گفت که پشیمان است و اشتباهی مرتکب شده که اگر فاش شود آبروی خودش و خانوادهاش میرود و برای حل آن کمک خواست.
با گزارش این ماجرا، کارآگاهان به سرعت تحقیقات خود را آغاز کردند اما جوان ناشناس نقشه ماهرانهای را طراحی کرده بود و هیچ اثری از خود برجای نگذاشته بود.
حتی آخرین تماس او هم از یک تلفن عمومی بود. در این مرحله کارآگاهان در بررسیهای تخصصی خود به این نتیجه رسیدند که تنها راه دستگیری جوان اخاذ، کشاندن وی به محل قرار است.
به این ترتیب کارآگاهان از مجید خواستند وانمود کند قصد پرداخت مبلغ درخواستی را دارد و به این ترتیب او را به محل قرار بکشاند تا ماموران، جوان اخاذ را دستگیر کنند.
طبق نقشه کارآگاهان، مجید در تماس بعدی مرد جوان موافقت کرد نیمی از مبلغ درخواستیاش را بدهد و مرد جوان هم که فکر نمیکرد او موضوع را به پلیس اطلاع داده باشد، محلی را برای تحویل گرفتن پولها تعیین کرد.
در ساعت تعیین شده وقتی مجید با کیسهای که بهجای پول درون آن کاغذ باطله بود سر قرار رفت، ماموران، منطقه را به صورت نامحسوس تحتپوشش قرار دادند تا در صورت نزدیک شدن جوان حیلهگر او را به دام بیندازند.
به این ترتیب وقتی که مرد جوان در ساعت تعیینشده سر قرار آمد، ماموران وی را در محاصره گرفته و دستگیر کردند.
وقتی ماموران قدم به خانه مرد جوان گذاشته و با مجوز قضائی به بازرسی کامپیوتر وی پرداختند، دریافتند که وی با افراد دیگری حتی در خارج از کشور نیز در ارتباط بوده است و از آنها عکسهای سیاه خصوصیشان را گرفته و احتمالا قصد داشته از آنها نیز اخاذی کند.
به این ترتیب مرد جوان تحت بازجویی قرار گرفت و در این بازجوییها بود که وی پرده از نقشه سیاه خود برای اخاذی برداشت.
وی در توضیح ماجرا گفت در سایتهای اینترنتی دوستیابی، خودم را به عنوان یک دختر جا میزدم و با مردان سادهلوحی که قصد داشتند از این طریق دوست پیدا کنند، ارتباط اینترنتی برقرار میکردم.
عکسهایی از چند دختر جوان که با آنها در ارتباط بودم، در اختیار داشتم که آنها را برای طعمههایم میفرستادم تا آنها به من اعتماد کنند.
بعد از مدتی چت اینترنتی، از طعمههای سادهلوحم میخواستم که چند عکس سیاه خصوصی از خودشان برایم بفرستند و وقتی که آنها به حرفم گوش میدادند، در دام اخاذیهای من گرفتار میشدند.
بعد از آنکه این عکسها به دستم میرسید، با شماره تلفنی که خودشان به من داده بودند با آنها تماس میگرفتم و تهدید میکردم در صورتی که مبلغ درخواستیام را ندهند، عکسهایشان را در اینترنت منتشر کرده و در محلهشان هم توزیع میکنم.
در این شرایط آنهایی که عکسهای واقعی خودشان را فرستاده بودند مجبور به پذیرفتن درخواستام میشدند و از آنها اخاذی میکردم. با این اعترافات پرونده یک کلاهبرداری جدید اینترنتی نیز بسته شد.