مادر من یک درخت در حیاطی ساده است

چادرش یک سایه که

در حیاط افتاده است

چادرش را مادرم

ظهر در وقت نماز

می‌کشد روی سرش

تا کند راز و نیاز

می‌دهد همراه باد

برگ‌هایش را تکان

می‌کند او زمزمه:

«ای خدای مهربان!

غوره‌هایم را خودت

خوشه‌ی انگور کن

شر آفت از دل

بچه‌هایم دور کن.»

هر دعای مادرم

توی قلبم قاب شد

ذوق کردم حبه قند

در دل من آب شد

یاسمن‌سادات شریفی،۱۷ ساله از اراک

  • مهمان

گل‌ها را آب می‌دهم

حیاط را جارو می‌کنم

یک قاچ هندوانه می‌برم

لب ایوان می‌نشینم

در را باز می‌کنی

و با کوله‌باری از شادی

به تابستان من قدم می‌گذاری

پریسا سادات مناجاتی، ۱۶ساله از کرج

  • آزاد

موضوع انشا آزاد بود

ومن

تا صبح

از «تو» می‌نوشتم!

فاطمه نباتی، ۱۷ ساله از تهران

  • داستان

از قلب بهشت فرار کردی

می‌خواستی داستان‌ها را بر هم بریزی

باید لیلی می‌شدم

حالا حوای قصه‌ای شیطانی‌ام

این کار توست

تو در سینه‌ات

سیب داری

لیلا قرمزچشمه، ۱۷ ساله از تهران

  • پرسش

ای باد

در کدام فلوت دمیدی

که این چنین

گندم‌ها را به رقص درآوردی؟

کمند امیری، ۱۷ ساله از اراک