ما همهی بعدازظهرهای بیحوصلهی تابستان در کنار هم بودهایم، آببازی و دوچرخهسواری کردهایم، گلکوچک بازی کردهایم یا با هم سرمان گرمِ بازیهای موبایلی شده است. حتی بارها به خانهی همدیگر رفتهایم و چند نفره ایکسباکس و پیاس۴ بازی کردهایم.
حالا درست وسط تابستان در مرکز این بازیها و خوشیها، قرار است یکی از دوستان صمیمی ما از این ساختمان برود. آنها مستأجرند و از همهی ما زودتر ساکن این آپارتمان بودهاند.
روز اول همه شوکه شدیم. وقتی پوریا به ما گفت که بهزودی از این ساختمان میروند همه یکباره یاد بازیهای دستهجمعی افتادیم، یاد فیلمهایی افتادیم که با هم در حیاط و پارکینگ ساخته بودیم. یاد شیطنتها و اتفاقهای گوناگون همهی این دوره افتادیم. همه بغض داشتیم و آرزو میکردیم کاش همه با هم از این ساختمان میرفتیم.
در مرحلهی بعد تلاش کردیم که پوریا و خانوادهاش در این ساختمان بمانند، کلی گشتیم ببینم کدام واحد قرار است خالی شود و... اما بینتیجه بود. این اتفاق برای من و پوریا از همه سختتر بود، چون بیشتر وقت ما، با هم میگذشت و با رفتن او، من خیلی احساس تنهایی میکنم.
روبهروی خانهی ما یک باشگاه ورزشی هست و ما هفتهای سه روز در یک کلاس رزمی ثبت نام کردهایم. آن روز در باشگاه اصلاً انرژی نداشتیم و خیلی ناراحت بودیم، استاد از ما گلایه کرد و ما دلیل ناراحتیمان را به او گفتیم.
استاد به ما گفت که روی تشک بنشینیم و برای ما صحبت کرد. او از کودکیاش گفت که هیچ وقت نتوانسته نه در خانه و نه در مدرسه حتی یک دوست ثابت داشته باشد؛ چون هرسال خانهشان و حتی محلهی زندگیشان عوض میشده است.
استاد به ما گفت: همانطور که برای تقویت جسممان تلاش میکنیم باید روحمان را هم تقویت کنیم.
ما کمی آرام شدیم، اما بههرحال تا یک هفتهی دیگر پوریا از ساختمان شمارهی ۲۱۰ میرود و کاری از دست ما برنمیآید.