این آغازی غمگین برای یادداشتی است که غمگین نیست. چون این همه کلمهی خوب را در توصیف شهری میگویم که شهر من نیست، اما زیباییاش را به همهی چشمهای دوستدار زیبایی میدهد.
به بازار نگاه میکنم، به آدمها، میوههای روی گاری و خوردنیهای قدیمی و ادویهها. به نوشتههای بالای حجرهها و آیههای روی سقفها. مزهها را میچشم؛ ترکیب بستنی زعفرانی و آبهویج. بازارهای اطراف با سقف پارچهای پر از زندگیاند. دوست دارم برای شیراز شعر بگویم. نه فقط برای دیوارهای بلند و آجری چندصدسالهاش، بلکه برای دیوارهای سیمانی که رویشان با اسپری چیزهایی نوشتهاند، برای قالیهای چندمیلیونی و چندصدمیلیون رنگ داخلشان.
بعد از بازار میرویم به یکی از مجتمعهای تجاری و من از آن شلوغی و غذاخوردنهای سریع و لباسهای رنگارنگ، سرم گیج میرود و بیهیچ حسی به اطرافم نگاه میکنم.
به دیوارها و درختها نگاه میکنم. به همهشان که هرروز ما را میبینند و ما شاید نمیبینیمشان، آنطوری که هستند. آنطور که در آفتاب اردیبهشت و شبهای تابستان میدرخشند.
دوست دارم پیرمردی باشم در بازار وکیل که هر روز حجرهاش را باز میکند یا یکی از پیرمردهای توی پارک که در دمای دودرجهی سانتیگراد زیر صفر هم به بازی شطرنجش وفادار میماند. دوست ندارم دیگر یک لحظه هم پایم را توی مجتمعهای تجاری بگذارم.
عکس و متن: سارا نجفی
۱۷ساله از سروستان