غول بزرگ زده بود به دهکدهشان. غول بزرگ نور میخورد. زیاد میخورد. نور میخورد و شب میزایید. هر چه بیشتر نور می خورد شب تر میشد و دهکده تاریک تر. دیگر بچهها نمیتوانستند بروند مدرسه. چون نور ماه برای مشق نوشتن کفایت نمیکرد. و آسمان هر روز گله مندتر میشد. از مردها گله داشت. از اینکه مردها بلند
نمی شدند بروند غول تاریکی را زمین بزنند و خیال دهکده را راحت کنند. چهل مرد دور آتش نشسته بودند تا این که یکیشان گفت: «برویم!». و مردها رفتند!
هفت دریا بود. اولی سفید. آنقدر سفید که دلت نمیآمد پایت را در آن بگذاری. دومی طلایی بود. انگار عکس خورشید افتاده باشد در آن. سومی بی موج و آبی بود. رنگ انعکاس آسمان. چهارمی سبز بود. انگار زیر آب، درخت درآمده باشد. درختهای کاج بلند. پنجمی بنفش بود. تو فکر کن که تمام روی آب بنفشه شکفته باشد. ششمی سیاه بود. رنگ عزای دریای بعدی که از خون آن چهل مرد «قرمز قرمز» بود!
و چهل مرد رسیدند به هفت دریا. و پشت هفت دریا، خانه غول بزرگی بود که نور میخورد. چهل مرد با هم گفتند: «ای کاش برای رسیدن به آن ور هفت دریا قایقی فراهم بود!»
و در دم قایقی فراهم شد که مردها چهار تا چهار تا در آن نشستند و ده تا قایق پشت هم ردیف شدند که بروند. یکی از مردها گفت: «چهل چهل تا مرد هم حریف غول تاریکی نیستند. ای کاش کمکهایی داشتیم!» و در دم سی و دو مرد آسمانی هم به آنها اضافه شدند. فرشتگانی در قالب مردهای جنگجو که مرهمهایی از گل بابونه و ترخینه همراهشان بود که خون هر زخمی را که غول تاریکی میزد بند میآورد.
هفتاد و دو مرد رفتند و کاتبی که قصه آنها را مینوشت تب کرد و مرد. فرشته کوچکی که روی شانه راست یکی از مردان نشسته بود، بقیه قصه را نوشت. روایت را روی برگهای سفید نازک دنبالهداری نوشت که با نقش نام هر مرد قرمز و قرمزتر می شد؛ چون در این جنگ تمام آن مردها کشته شدند. غول تاریکی هر هفتاد و دو مرد را خورد. قبل از این که با او بجنگند. چون هر هفتاد و دو مرد از جنس نور بودند و غول بزرگ تاریکی فقط نور میخورد.
*
من که این افسانه را از عمو هادیام شنیده بودم همهاش میپرسیدم: خوب بعدش؟ یعنی چه بلایی سر دهکده اومد؟ و عمو هادی با نیم لبخندی از سر رضایت- طوری که خیال میکردی خودش آن جنگ را از نزدیک دیده است- میگفت: «خوب معلوم است که چی شد. نور آن مردها که هضم شدنی نبود؛ آنها هیچ وقت توی شکم غول تاریکی هضم نشدند و بالاخره یک روز که خیلی هم دیر نبود، غول تاریکی دل درد شدیدی گرفت و افتاد و مرد. آن وقت مردها آمدند بیرون و هر چه که غول تاریکی تا آن وقت نور خورده بود بیرون کشیدند و به دهکده دادند. نور صورت آدمهایی که لبخند میزدند یا دست دیگران را میگرفتند. نور قلب بچههایی که بازی میکردند. نور دستهای معلمهایی که الفبا را یاد میدادند و نور هفتاد و دو مرد دیگر که هزارها سال بعد دوباره رفتند جنگیدند و شهید شدند!
*
وقتی آن هفتاد و دو مرد شهید شدند دشت و رودخانه همان طرفها نشسته بودند و گریه میکردند. دشت به رودخانه گفت: «تو افسانه آن هفتاد و دو مرد را شنیده بودی که چهلتاشان از مردان خدا بودند و سیودوتاشان از مردان آسمان؟»
رودخانه گفت که شنیده است. دشت گفت: «و شنیده بودی که آن هفتاد و دو مرد همه نور شدند و نورشان برای همیشه در جهان ماند؟» و رودخانه گفت که شنیده است. و دشت گفت: «و حالا فکر میکنی این هفتاد و دو مردی که امروز دارند بر روی تن من میجنگند و سبز پوشیده اند از بچههای همان هفتاد و دو مردند؟»
و رودخانه بسیار گریه کرد و گفت: «من فراتم و فرات هیچ هفتاد و دو مردی را به یاد ندارد به قدر این مردان مظلوم و پاک و جنگجو.
آن چه تو گفتی افسانه بود و آن چه که امروز اتفاق میافتد واقعیت است و این کجا و آن کجا؟» و این را که گفت بسیار گریه کرد و دیگر اشکهایش بند نیامد.
*
یکی از مردها آمد به سمت فرات تا مشتی آب بردارد. دید فرات گریه میکند. پرسید: «تو چرا گریه میکنی؟»
فرات گفت: «به حال خودم گریه میکنم که نمیتوانم ابر شوم و بر همه مردان شما ببارم. شمایی که هفت دریای سفید و طلایی و آبی و سبز و بنفش و سیاه و قرمز برای پیروزی تان دعا میکنند!»
مردی که آمده بود از فرات آب بردارد، به آسمان نگاه کرد و گفت: «ما همه امروز شهید میشویم و تو تا اربعین ما خواهی گریست. آنگاه جویباری از تو در بهشت جاری
می شود که همه هفتاد و دو مردی که با تاریکی جنگیدند از آن سیراب میشوند!»
این را گفت و آب نخورده باز گشت.