این خاطره که مکرر اتفاق افتاده بود به توپهایی مربوط میشد که هنگام بازی به خانههای همسایهها شوت میشد. توپهایی که گاه پاره به سمت آنها برمیگشت و گاهی صحیح و سالم.
همیشه برایم این سؤال پیش میآمد که چرا همهی توپها به سمت خانهی همسایه میروند؟
یکبار این اتفاق به شکل دیگری برای ما رخ داد. همسایهی دیوار به دیوار ساختمان ما یعنی خانهی شمارهی ۲۱۲ یک خانهی دو طبقه است و حیاط بزرگی دارد که وسط آن یک درخت توت قدیمی کاشتهاند و یک یاس بزرگ رونده هم روی دیوارهای حیاط افتاده است.
اولین بار که توپ فوتبال ما محکم به درخت توت خورد فصل بهار بود و کلی توت رسیده و نرسیده روی زمین ریختند. منتظر بودم که توپ پاره از روی دیوار به سمت ما پرتاب شود، اما صاحب آن خانه، یعنی آقای شهبازی که با عصا راه میرود، توپ فوتبال را با مهربانی به ما پس داد و کلی توصیه کرد که توپ را سمت خانه و درخت آنها پرتاب نکنیم.
البته پس از آن، توپ ما بارها به حیاط آنها افتاد و هربار یکی از ما زنگ خانه را میزدیم و توپ را پس میگرفتیم، البته با ناراحتی و گاهی اخم!
اما دیروز نوید دوتا راکت بدمینتون خریده بود و ما هیجانزده از بازی جدید، تمام بعدازظهر بدمینتون بازی کردیم تا اینکه ایلیا با یک ضربهی محکم توپ را لابهلای شاخههای درهم پیچیدهی درخت توت قدیمی انداخت. برای یک ساعت تمام درخت را گشتیم و نتوانستیم توپ را پیدا کنیم.
فردای آن روز آقای شهبازی گفت که نوهاش توپ را پیدا کرده و ما رفتیم و توپ را بالای درخت دیدیم، اما با هیچ روشی نتوانستیم آن را دربیاوریم.
آقای شهبازی بالأخره خسته شد و ما از حیاط بیرون آمدیم و قرار شد تا پاییز منتظر بمانیم و آنوقت توپ اصل نوید را به او برگردانیم. همسایه گرچه از دست ما خسته شد، اما هیچ وقت توپ ما را پاره نکرد...