گاهی لازم نیست چیزی خورد یا همراه کسی بود یا مکانی شیک را انتخاب کرد. گاهی خیلی ساده باید تنها بود، برای داشتن خلوتی بیرودربایستی با خودِ خودمان...
گاهی هرکسی نیاز دارد با خودش خلوت کند. روبهروی خودش بنشیند و به آنچه گذشته فکر کند... من هم از این خلوتها زیاد دارم و دیشب برای اولینبار، یک نفر مهمانِ خلوتم شد... البته سرزده نیامده بود. خودم میخواستم او باشد تا خیلی جدی حرفهایم را بهش بگویم، سر وقت آمد. از زمان غیر از این نمیتوان انتظار داشت...
نمیخواستم ازش تعریف کنم یا الکی قربانصدقهاش بروم، اتفاقاً برعکس؛ میخواستم دلخوریهایم را سرش هوار بکشم... چرا نمیتوان زمان را محکم در آغوش کشید تا پیش ما بماند... نرود... چرا مثل یک مشت آب میماند، که تا مشتت را باز میکنی که خوب تماشایش کنی، فقط اثرش را میبینی. خودش نیست، یعنی خودش نمانده... چرا تا میآیی یک حس خوب را مزهمزه کنی، چیزی برای مزهمزه کردن وجود ندارد...
تا به خودم آمدم، رفته بود... من دقیقاً میخواستم بحث را به همینجا بکشانم که چرا تا آدم میفهمد؛ وقتش رسیده به خودش بیاید، او میگذارد و میرود... ولی کارش را خوب بلد است و درست همینموقع رفت...
توی دلم میگویم چی میشد اگر به اندازهی شنیدن یک جملهی دیگر میماندی تا حرفِ آخرم را بزنم و یاد قیصر امینپور میافتم: «حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه میکنی وقت رفتن است»...
مهمانم رفته بود و من حالا مهمانِ خودِ خودم بودم. چرا زمان، مثل مسافری همیشه آماده میماند که فقط میرود... و تنها دلخوشیای که برایت باقی میگذارد، خاطره و رد حضورش است؟ چه خوب گفته شفیعی کدکنی: «به کجا چنین شتابان؟»
چرا خیلی کوتاه، توقف نمیکند، کولهبارش را زمین نمیگذارد؟ اصلاً چرا به خودش استراحت نمیدهد؟ قبول، اگر او به استراحت نیاز ندارد؛ ولی ما چی؟
ما حق داریم یکوقتهایی بغلش کنیم، نگهش داریم تا بماند، تا آن حسِ خوب را با خودش نبرد. تا یکدل سیر، شیرینی بودنش را بچشیم... چرا او میرود و میبَرد و حسرتش را میگذارد!؟ چرا با ماندن، میانهای ندارد؟
خودم، جواب مرا میدهد: آنهمه وقت که بود، چرا حرف آخرت را نزدی؟ فکر کردی قرار است تا هروقت تو بخواهی، پیشت بماند!؟ زیر گوشم، آه عمیقی میکشد و زمزمه میکند: میدانم، «باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه باخبر شوی لحظهی عزیمت تو ناگزیر میشود» *. بعد کمی نگاهم میکند و از پوست شاعرانهاش بیرون میآید: «کِی میخواهی بفهمی، اونی رو که برای آخرش کنار گذاشتی، همون حرف آخرت رو، باید اول بزنی، قبل از اینکه بره... الآن فهمیدی یا دفعهی بعد هم میخواهی همین کار رو تکرار کنی!؟»
نگاهش میکنم: چهقدر امکان دارد دفعهی بعدی هم وجود داشته باشد؟ و یادم میآید: «ای دریغ و حسرت همیشگی، ناگهان چهقدر زود دیر میشود!»*
-------------------------------------------------------------------
* سطرهایی از شعر قیصر امینپور