هرچند متری که میرفتیم، دلمان میخواست از ماشین پیاده شویم و چیلیکچیلیک عکس بگیریم. بافت روستایی و خانههای ویلایی در دو طرف جاده، زمینهای کشاورزی، دامها، درختها و بوتهها و گلهایی که اسمشان نمیدانستم. برای بچههایی مثل من که بیش از نیمی از سال توی دود تهران غوطهوریم، آنقدر لذتبخش بود که دوربین به دست زدیم به دل جاده. پیادهروی در یک جادهی پیچ در پیچ و سربالایی تند در میان اینهمه سرسبزی میچسبید.
کمکم به انتهای مسیر میرسیدیم که صدای شرشر آب شنیدیم. بعد از گرما و خستگی، هیچچیز بهتر از دیدن چشمهای نبود که با درختهای تنومند محصور شدهاند. گوشی و دوربین را همانجا انداختیم و شالاپی پریدیم توی آب. اولش استخوانهایمان یخ زد از سرما. کلی طول کشید تا بدنمان به سرمای آب عادت کند.
اما یک چیزی هم باعث شد کلی غصه بخورم. اگر گفتید وسط لذتبردن از طبیعت چی توی ذوق میزد؟ زباله! وسط آب، لابهلای شاخ و برگ درختها و از همه تأسفبارتر درست کنار سطل زبالههای خالی!
خلاصه، آب بازی با آب یخ توی یک عالم سبزی و زیبایی، خستگی درکردن، نشستن با لباسهای خیس توی آفتاب و خشکشدن، گرفتن سلفیهای جورواجور، پستهای محیطزیستی با هشتگ #طبیعت_را_دوست_بداریم، حاصل سفر آن روز بود.
متینه خداوردی، ۱۷ساله از تهران
---------------------------------------------------------------------------------
* روستای نصفی، همجوار روستای آلشدشت از توابع شهرستان رودبار استان گیلان است.
عکس: سایت دیلمستان