قیمتش را نگاه میکند و میگوید ۱۴هزار تومان! یکبار دیگر نگاه میکند و دوباره میگوید آره همان ۱۴هزار تومان است، هفته پیش ۹هزار تومان بود. هر روز گرانتر میشوند. من هم ناراحت از اینکه مجبورم یک بسته نان را گرانتر از هفته گذشته بخرم، پول را پرداخت میکنم. از او میپرسم: پیش آمده مردم شما را بهخاطر گرانیها سرزنش کنند؟ میگوید: تا دلت بخواهد. طرف میآید تن ماهی را برمیدارد میبیند برای بار دهم گران شده.
هفته قبل تن ماهی را خریده ۱۵هزار تومان و این هفته قیمت خورده ۱۸هزار تومان. مردم عصبانی میشوند. دیگر توجه نمیکنند که تقصیر من مغازهدار نیست. قیمت روی جنس خورده است. با من دعوا میکنند و میگویند چرا این قدر گران شده است؟ گاهی هم مجبوریم شرمنده مشتریهایمان شویم. امروز خانمی وارد مغازهام شد و یک جعبه خرما برداشت وقتی به او گفتم ۳۰هزار تومان میشود، با شرمندگی آن را پس داد. به او گفتم ببر هر وقت توانستی بقیهاش را بیاور! ما هم آدمیم این چیزها را میبینیم و ناراحت میشویم. خیلی از اجناس ممکن است ماهها در مغازه بماند چون خریدار ندارد. تاریخش میگذرد و من باید آنها را بریزم به زباله. ضررهای ما مغازهدارها هم کم نیست.
محمد ۳۰ساله هم که یک مغازه خواروبارفروشی همان نزدیکی دارد، میگوید این مغازه خوار وبارفروشی را با هزار بدبختی با دوست صمیمیاش باز کرده است. میگوید حالا ۱۱ماه نگذشته تصمیم گرفتهاند بهخاطر نوسانات بازار و گرانی اجاره مغازه آن را جمع کنند. صاحب مغازه گفته اجاره را بالا میبرد. میخواهی بمان و میخواهی برو بیرون. آنها هم تصمیم گرفتهاند بروند بیرون!
به یکی از برجهای تجاری واقع در میدان ونک وارد میشوم. به محمد که وسط تمیزکاری مغازه موبایل فروشیاش است و میگوید از صبح پرنده هم پر نزده اینجا، میگویم بعضی از مردم معتقدند فروشندهها از این گرانیها سود میبرند یا خوشحالند. واقعیت دارد؟ نگاه معناداری میکند: خودتان قضاوت کنید من چه خوشحالی باید داشته باشم؟ وقتی موبایل گران است، معلوم است که کار و کاسبی من هم کساد میشود. دیگر همه به جای اینکه موبایل بخرند سعی میکنند همان موبایلهای قدیمی خود را تعمیر و استفاده کنند. معلوم است که سودم کمتر میشود و دخل و خرجم با هم نمیخواند. الان خیلی از هم صنفیهای من کار و کاسبی خود را تعطیل کردهاند. گرانیها وضع ما را بدتر کرده، حاضر بودیم ارزانتر بفروشیم ولی دلار به قیمت سابق برگردد.
در یک پاساژ دیگر در همان حوالی میدان ونک مردم در حال رفتوآمدند و ویترینها را تماشا میکنند. بعضیها داخل میروند و در کسری از ثانیه بدون اینکه چیزی بخرند، بیرون میآیند. صاحب مغازه کفشفروشی که بهنظر کفشهایش قیمتهای معقولی دارند، میگوید: من هم گران میخرم که گران میفروشم. تا جایی که میشود سود کمتری میگیرم اما مگر میشود بیشتر از این؟ من هم زندگی و زن و بچه دارم.
من هم مثل بقیه مردم باید بروم از بقالی، شیر و ماست را گران بخرم. باید برای بچههایم لباس را گران بخرم. مغازهدارها هم با بقیه مردم فرقی ندارند و از گرانیها عاصی شدهاند. شاید بعضی مغازهها بیانصاف باشند و از شرایط سوءاستفاده کنند اما اکثرا اینگونه نیستند. وقتی کشور به هم میریزد و تورم و گرانی همهجا را میگیرد، دیگر نمیتوان انتظار داشت که مغازهها از این به هم ریختگی مستثنی شوند.
میوهفروشی محلهمان آخرین نقطهای است که برای پرسیدن اوضاع خرید و فروش به آن سری میزنم. میوهفروش حرف آخر را میزند و میگوید: بعضی میوهها آن قدر گران است که خجالت میکشم قیمتش را به مشتری بگویم!