من کسی نیستم که بعد از تمام مشغلهها یادم بیفتی. من اولین یادآوری تو هستم؛ شاید هم تنها دغدغهی مهم تو. نمیدانم دیگران به این حس خوب چه میگویند، اما من به آن میگویم قوت قلب. من از اینکه تو به یادم باشی قوت قلب میگیرم، چون مطمئنم اگر تنهایی حتی یک حس غلط باشد آدم را از پا درمیآورد. حتی اگر یک خیال ناممکن باشد یا یک دروغ بیمعنی.
تنهایی دروغ نیست. بیمعنا هم نیست. حتی نمیتواند ناممکن باشد و خوره هم نیست که فقط به جان آدمهای خیالاتی بیفتد. تنهایی قسمتی از وجود آدمهاست. مثل دست و پاست؛ وجود دارد اما یک عضو نامرئی است. تنهایی حس میشود، با چشم و گوش و تمام حواس پنجگانه فهمیده میشود. حتی حس ششم هم میتواند تنهایی را در یک جمع شلوغ تشخیص بدهد، اما آیا کسی هست که آن را بپذیرد؟ کسی هست که بخواهد برای همیشه تنها بماند.آیا کسی هست؟ من که بعید میدانم.
همهی آدمها تنها هستند، اما همیشه به دنبال راهی میگردند که تنهاییشان را از چشم همه، حتی خودشان، مخفی نگه دارند. همیشه به دنبال بهانهای میگردند که هرگز آن را باور نکنند. همهجا به دیگران لبخند میزنند، اما نگران اشکهایی هستند که در تنهایی از چشمهایشان فرومیبارد. به همدیگر تکیه میکنند. همدیگر را تسلی میدهند. حتی به هم دلبسته میشوند و اینگونه است که فراموش میکنند چهقدر از ابتدا تنها بودهاند.
با وجود اینهمه تنهایی، من تصور میکنم دلبستهشدن اصلاً هم بد نیست. حتی کسانی که به داشتن همدیگر عادت میکنند، حال بهتری دارند از کسانی که حقیقت تنهایی را پذیرفتهاند یا آن را هر روز به خودشان تلقین میکنند. اینکه آدم رفیق کسی باشد خیلی خوب است اما لذتبخشتر از آن، قوت قلبی است که آدم از داشتن یک رفیق پیدا میکند.
اینهمه را گفتم که بگویم تو رفیق من هستی و من حس میکنم اگر تو نبودی قوت قلبی هم در کار نبود. اما با من بگو که خیالم راحت شود: آیا من نیز رفیق تو هستم، آیا من هم به تو قوت قلب میدهم؟ با من بگو!