خوشبختانه، هنوز ماشینهای همسایهها به پارکینگ برنگشته بودند و ما در حیاط و پارکینگ میتوانستیم ویدئوی تعقیب و گریزمان را بسازیم.
من یک تیربار کوچک دارم که به آن دوشکا هم میگویند. تیرهایش گلولههای کوچک حاوی آب هستند که بیشتر در گل فروشیها و مغازههای فروش لوازم کشاورزی پیدا میشود. این اسباب بازی را وقتی یازده ساله بودم از خاله جانم هدیه گرفتم و بهترین وسیله برای ساخت فیلم، همین اسلحه بود.
دوربین را روی حالت شب گذاشتیم که سیاه و سفید بود و فقط رنگی از سبز تیره در پسزمینه داشت. راستش فیلم ما داستان نداشت، فقط من، دوربین بهدست، راه می افتادم و دانیال از پشت سر من میآمد و با دوربین طوری فیلم میگرفت که لولهی تیربار پیدا باشد. بعد من از حیاط به پارکینگ میرفتم و نوید با سرعت پشت ستونهای پارکینگ میدوید و حرکت تفنگ هم آهسته بود. یک موسیقی پرسروصدا هم پخش کردیم تا فیلممان هیجان داشته باشد.
به پارکینگ رسیدیم. در پارکینگ فقط یک ماشین بود و یک چراغ کوچک در ورودی آن روشن بود. نوید از ستونی به ستون دیگر میدوید تا رسید به ستون جلوی راهپله. همزمان دو تا بچه، از پلهها پایین آمدند؛ بچههایی که بعداً فهمیدیم همسایهی جدید ما هستند و میخواستند توپشان را از پارکینگ ببرند.
تاریکی شب، اسلحهی بزرگ من، پرش نوید و نور گوشی چنان آنها را ترساند که جیغ کشیدند و همدیگر را بغل کردند. در عرض چند ثانیه، خانواده ی آنها و همسایههای طبقهی اول و دوم به پارکینگ آمدند و تمام چراغها روشن شد.
فکر کنم بقیهاش را میتوانید حدس بزنید!
اول، همه از دیدن پوشش و قیافههای ما جا خوردند، بعد خندیدند و چند نفری هم ناراحت شدند و زیر لب غُر زدند. از آن روز به بعد، بازی در پارکینگ ممنوع شده است؛ بهخصوص بعد از تاریکی هوا. بههرحال قوانین آپارتمان ما هر روز جدیتر و سختتر می شود و فکر نمیکنم تقصیر ما باشد! هست؟