زهیر نمیخواست با حسینبنعلی(ع) رو در رو شود، اما جایی نبود. بهناچار چادرهای کاروان زهیر در نزدیکی کاروان حسینبنعلی(ع) برپا شد.
زرود منزلگاه خوبی بود. حوض و برکه داشت. گویی زرود منتظر بود. منتظر واقعهای بزرگ. کاروان حسینبنعلی(ع) توقف کرده بود که کاروان زهیر از راه رسید. زرود به واقعهی بزرگ تاریخ خود نزدیک شده بود.
در چادر زهیر سفره پهن شده بود و مسافران خسته، پای سفره نشسته بودند که فرستادهای آمد. فرستاده از طرف که بود؟ چه پیغامی داشت؟ فرستاده سراغ زهیر رفت. پیغام برای زهیر بود؟ از چه کسی؟ از حسینبنعلی(ع)!
فرستاده گفت: «زهیر بن قین، حسینبنعلی(ع) مرا پی شما فرستاده است تا نزد او بیایی.»
چند لحظه دستان مسافران از حرکت باز ماند. حسینع پی زهیر فرستاده بود؟ او زهیر را انتخاب کرده بود؟ برای چه کاری؟ چه مأموریتی؟ زهیر سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت. همسرش گفت: «پسر رسولالله(ص) میخواهد تو را ببیند و تو نمیروی؟ سبحانالله، برو، سخنش را بشنو و برگرد.»
برگردد؟ زرود صداها را شنیده بود. زرود هرچه را که اتفاق افتاد، دیده بود. زرود در دلش زمزمه کرد: «برمیگردد. ولی نه به اینجا. به جای خودش. به جایگاه اصلی خودش. او انتخاب شده که برود.»
زهیر رفت و زرود منتظر ماند. مسافران حرفی نمیزدند. آن لحظه پرسشی مشترک در ذهن داشتند: «پسر رسول خدا(ص) با زهیر چه کار دارد؟»
زهیر برگشت. همراهانش گمان میکردند او با چهرهای خشمگین و درهم بازمیگردد. آنجا فقط زرود بود که میدانست او شادمان باز خواهد گشت.
زهیر شادمان بود. نزد همراهانش آمد. دستور داد چادرش را برچینند و در کنار چادر حسینبنعلی(ع) برپا کنند. بعد رو به همراهانش گفت: «هرکس میخواهد، دنبال من بیاید وگرنه این آخرین همراهی و دیدار ما با یکدیگر است.»
زهیر چه میگفت؟ حسین(ع) به او چه گفته بود؟ میخواست با پای خودش با کاروان او برود؟ نه، زهیر نمیخواست با پای خودش با حسین(ع) برود. زهیر با تمام قلبش و با تمام وجودش همراه کاروان حسینبنعلی(ع) میرفت. راستی حسین(ع) چه گفته بود که جان زهیر را هوایی کرده بود؟
زرود شاد بود و زهیر شادمانتر. زرود سالها و سالها منتظر رسیدن چنین روز و لحظهای بود. زرود به سرنوشت مبارک خودش افتخار میکرد. زرود منزلگاهی بود برای تغییر سرنوشت زهیر. پس از این، همه زهیر را با زرود به یاد میآوردند. نسلهای بعد میگفتند زهیر در زرود بود که پیغام حسین(ع) به او رسید و به کاروان پسر رسول خدا(ص) پیوست.
زهیر شادمانتر بود. یاد سلمان فارسی افتاده بود. در جنگ بحر بود که سلمان همراهشان بود. پیروزی نصیبشان شده بود و زهیر خوشحال بود. سلمان از او پرسیده بود: «آیا از این پیروزی و از غنایمی که بهدست آوردهای خوشحالی؟» زهیر گفته بود: «بله» و سلمان ادامه داده بود: «اگر سید جوانان آل محمد(ص) را درک کردی، به یاری اوخوشحالتر باشی از آنچه که امروز بر آن دست یافتی.»
و او خوشحالتر از روز پیروزی بحر بود.
زهیر انتخاب شده بود که همراه حسین(ع) باشد. در ذوحسم، در زمان رسیدن پیک ابن زیاد، در عصر تاسوعا و زمانی که به دیدن سپاه یزیدیان رفته بود، در زمان یاری رساندن به ابوالفضل(ع)، در شب عاشورا و زمان پیمان بستن با یاران وفادار، در روز عاشورا، در واقعهی کربلا و در خیل شهیدان آن روز، زهیر همچنان حاضر بود، ادامه داد و به شهادت رسید.
راستی زرود کجا بود؟ چهقدر با کربلا فاصله داشت؟ هیچ. هیچ فاصلهای. زرود نیز به همراه زهیر رفته بود.
زرود شاهد واقعهی کربلا بود. حتی اگر هنوز بر جایش ایستاده باشد، ولی همچنان رفته است. سال ۶۰ هجری بود که زرود جابهجا شد. زرود با زهیر به یاری حسین(ع) رفت. زرود جایگاه پیوستن به حقیقت بود. جایگاه بهنمایش درآمدن حبِ حسین(ع) بود. زرود نمیتوانست دور بماند، زرود مجاور کربلا بود، مجاور زهیر و از اهالی دلدادگی حسین(ع) بود.