اگر میشناخت چنین پیشنهادی نمیداد. معلوم بود که حسین(ع) میجنگد و بیعت با ظلم را نمیپذیرد.
حسین(ع) میدانست که فرداشب آن افراد، آن جمع مخلص و آن غروب سرشار از نیایش وجود نخواهد داشت. وجود نخواهد داشت؟ حسین(ع) چه نیازی به زمانهای این جهانی داشت؟ او در کنار خالقش تا ابد میماند و او را که بینهایت دوستش داشت نیایش میکرد.
* * *
یاران و اهل بنیهاشم جمع شده بودند. میخواستند آخرین حرفهای امامشان را بشنوند. فقط همین؟ نه، میخواستند با او که بهترینِ زمانهاش بود بیعت کنند. میخواستند بگویند هستند و میمانند.
حسین(ع) گفت: «من اصحاب و یارانی وفادارتر و نیکتر از اصحاب خویش و خاندانی بهتر و خویشاوندانی دوستتر از خاندان خود نمیشناسم. پروردگار به همهی شما پاداش نیک دهد! بدانید که من بر آنچه فردا میان ما و این گروه پیش میآید، آگاهم. من با رضایت به شما اجازه میدهم که همگی بروید، من عهد و پیمانم را از شما برگرفتم. اینک تاریکی شب، همهجا را پوشانده است، از آن برای رفتن استفاده کنید. پروردگار به همهی شما جزای خیر و پاداش نیک عنایت فرماید.»
بروند؟ آنها آمده بودند که بمانند. آماده بودند که بمانند. راه درست راه حسین(ع) بود و هرراهی در آن شب به بیراهه میرفت. هیچجا روشنتر از خیمهای نبود که حسین(ع) در آن حضور داشت. کدام منطقی میپذیرفت که روشنایی را رها کند و به سمت تاریکی رهسپار شود؟
* * *
سجاد(ع) بیمار بود و زینب(س) از او پرستاری میکرد. خیمه در سکوت پیش از وقوعِ حادثه فرو رفته بود. خیمه در سکوت بود؟ نه، نجوای شعری که حسین(ع) در خیمهی مجاور زیر لب زمزمه میکرد بلندتر از هرصدایی در عالم بود: «ای دنیا، اُفّ بر تو که هرصبحگاه و شامگاه دوستان و طالبان خود را به کشتن میدهی و حاضر نیستی بهجای آنان، دیگری را قربانی کنی، بدان که همهچیز در ید قدرت اوست و سرانجام هر موجودی این راه را خواهد پیمود.»
زینب طاقت نیاورد. به سمت خیمهی برادر شتافت. گفت: «پدر و مادرم به فدایت، ای اباعبدالله، کشتهشدن را انتخاب کردی؟! جانم فدای تو!»
اندوه در صورت حسین(ع) نشست و چشمهایش از خیسی درخشید. به خواهر گفت: «اگر مرغ قطا* را یک شب آرام میگذاشتند، حتماً میخوابید.»
زینب(س) گفت: «وای بر من! آیا به ظلم و زور کشته میشوی؟!»
این ستم، بیشتر دل سوختهی زینبس را چنگ میزد.
* * *
مهتاب تپههای دوردست را روشن کرده بود. حسین(ع) داشت راهها را بررسی میکرد که مبادا فردا دشمن از بیراههای از میان تپهها بتواند به سپاه آنها حمله کند. شب آرام بود. آرام بود؟ کسی نمیدانست در دل شب چه غوغایی به پا بود.
نافعبنهلال از خیمهگاه بیرون آمد. امام را دید که در دل شب راه میرفت. امام از او پرسید: «برای چه بیرون آمدی؟» نافع گفت: «از رفتن شما به سوی اردوگاه دشمن بیمناک شدم.»
امام خیالش را راحت کرد که برای بررسی تپهها و بلندیها آمده است. بعد دست نافع را در دست گرفت و گفت: «به خدا سوگند! این شب، همان شبِ موعود است که هیچ تخلفی در آن راه ندارد.»
* * *
آخرین صدایی که خیمهگاه از حسین(ع) به حافظه سپرد چه بود؟ آخرین نگاهی که از حسینع در قلب یارانش ماند کدام بود؟ آخرین تصویری که شب از حسینع دید چه تصویری بود؟ آخرین، آخرین، آخرین. آن شب، شب آخرینها بود. شب آخرینها و شب مظلومترینها. چه کسی مظلومانهتر از حسین(ع)، چهکسی مظلومانهتر از فرزندان و خانوادهی او، چه کسی مظلومانهتر از یاران او به شهادت رسید؟
آن شب، جهان نیز مظلومترین شبانه را در ذهنش مرور میکرد. جهان هیچگاه مظلومتر از آن شب و فردای آن شب نبود. جهان مظلوم نتوانست صدای «هَل مِن ناصرٍ ینصُرُنی» حسین(ع) را به گوش همه برساند. جهان در تنهایی خود فرو رفته بود و به حسین(ع) فکر میکرد، حسینی که به زودی او را از دست میداد.
* * *
مهتاب به تپهها میتابید. شب پردهی سکوتش را کشیده بود و در تنهایی خود به فردا میاندیشید...
------------------------------------------
* مرغ قطا: پرندهای است شبیه به قمری؛ به اندازهی مسافت ۱۰ روز در پی آب، لانهاش را ترک میکند و بیآنکه مسیر را در رفت و برگشت گم کند به لانه برمیگردد. احتمالاً به خاطر تیزبینی و راهشناسبودن است که امام حسین(ع) خود را به این پرنده تشبیه کرده است.