اینجا سالهای سال، پاتوقی برای معتادان و کارتن خوابهایی بود که از تمام نقاط شهر رانده شده بودند و به یکی از قدیمیترین مناطق تهران پناه آورده بودند تا راحتتر مواد بخرند، بکشند و در کنار سایر همپالگی هایشان زندگی که نه، روزگار بگذرانند. مردم دروازه غار دردهای مشترک زیادی دارند، اعتیاد، فقر، بیکاری و... و.
تیغ بلند آفتاب جایی برای خودنمایی سایهها در محله هرندی باقی نگذاشته، بوستان هرندی خلوت است، جز کبوترهای چاهی که دسته دسته زیر درختها جا خوش کردهاند، هیچ جنبده دیگری در بوستان به چشم نمیخورد. صدای قارقار موتور گازی که پیرمردی از آن سواری میگیرد فضای محله را نا آرام میکند و چند ثانیه بعد با دور شدن موتور صدا کمتر و کمتر میشود.
اینجا همه خانهها یک شکل دارند قدیمیاند، تعداد خانوارهایی که در آن زندگی میکنند زیاد است و... اما یکی از بن بستهای منطقه کمی با دیگر کوچهها متفاوت است؛ چند کوزه آبی رنگ به دیوار آجری چنگ زدهاند اما تنها توانستهاند قسمت کوچکی از دیوار را سایه کنند. در میانه کوچه اما صدای هیاهو و شادی بچهها نظر هر تازه واردی را بهخود جلب میکند. ته بن بست دو مرد جوان و میانسال آفتاب سوخته تکیه به موتوری قرمز رنگ دادهاند و بیخیال دنیا در عرش سیر میکنند.
از خانهای که دیوارهایش به چند کوزه مزین شدهاند بچهها مهر مادری گمشدهشان را جستوجو کرده و یافتهاند. خانه مادری حالا شده پشت و پناه بچههایی که تا یک سال قبل همراه مادرشان در پاتوقهای اعتیاد و... حضور داشتند و از همان کودکی شاهد تمام اعمال و رفتارهای ناشایست مادرانشان بودهاند. بچههایی که سایه پدر را هیچ وقت بالای سرشان ندیدهاند و شناسنامه هم ندارند اما خانه مادری بیسر و صدا به کمک آسیبهایی آمده که در کمین این بچههاست و سعی کرده تا جایی که در توان دارد زندگی بهتری را برای این بچهها بسازد.
خانه، واژه غریبی برای بچههای خانه مادری است؛ بچههایی که تا چشم به دنیا باز کردهاند خانهشان را نه با آجر و سیمان که با کارتن شناختهاند، خانههایی که با خودشان این طرف و آن طرف میبردند یا لای شمشادهای پارک پنهان میکردند تا شب دوباره بتوانند از آن استفاده کنند. حالا بچهها با آمدن به خانه مادری انگار به سرچشمه پاکیها رسیدهاند، غذای گرم، میان وعده، لباس تمیز، انواع اسباببازی، جای خواب تمیز و در نهایت عشق و محبت بیشائبهای که نثار مادران و کودکان میشود، تعدادی از مادران را به همراه فرزندانشان به این خانه کشانده تا بتوانند برای ساعتی در روز هم که شده به دور از هیاهوی بیرحمی که در محله وجود دارد زندگی کنند.
صدای زنگ در که به صدا در میآید برای چند ثانیه سر و صدای بچهها قطع میشود. زنی از آن سوی آیفون تصویری نام و نشانم را میپرسد و میخواهد چند ثانیه صبر کنم تا در را برایم باز کند، زیر تیغ آفتاب ثانیهها کش میآیند، زن با دستهای کلید به پشت در میآید و همانطور که تند تند بابت تأخیری که داشته عذرخواهی میکند، توضیح میدهد که دنبال یافتن دسته کلید بوده تا بتواند در را باز کند. چند ثانیه طول میکشد تا چشمم به تاریکی راهرو عادت کند. بچهها به پشت در شیشهای اتاق بازیشان آمدهاند و نگاهم میکنند. دختر بچهای که لباس صورتی بر تن کرده با دستهای کوچکش به شیشه میکوبد و تند تند سلام میکند.
- برای خرج زندگیام همه کاری کردم
فاطیما چهارساله است، همان دختری که استقبال گرمی از ورودم به خانه مادری داشت. مادر فاطیما اعتیاد به حشیش دارد و کارتن خواب است. پدر فاطیما مثل مابقی پدرهای بچههایی که به خانه مادری پناه آوردهاند مجهول المکان است. حالا فاطیما مانده و مادرش. مدت زیادی طول کشیده تا مادر فاطیما متقاعد شود که اگر دخترش را به مددکاران خانه مادری بسپارد میتواند دوباره دخترش را ببیند و قرار نیست مادر و دختر از هم جدا شوند.
مادر فاطیما که حالا میدانم نامش اعظم است، میگوید: روزهای اول میترسیدم اگر بچهام را اینجا بگذارم دیگر بچه به من ندهند. برای همین روزهای اول بیشتر همین دور و برها میچرخیدم و مواظب بودم تا بچهام را از خانه خارج نکنند، گاهی وقتها هم پشت پنجره میایستادم و گوش میکردم ببینم صدای گریه فاطیما را میشنوم یا نه، میترسیدم بچهام را اینجا اذیت کنند، اما بعد که خیالم راحت شد دیگر صبحها فاطیما را میآورم و خودم میروم دنبال کارم.
اعظم میگوید که برای اینکه بتواند خرج تهیه موادش را در بیاورد همه کاری کرده؛ از پاک کردن سبزی، تی کشیدن راهپله خانههای مردم، تمیز کردن شیشه ماشینها و کاری که حالا شرمش میآید حتی نامش را ببرد. اعظم هر چند جمله، یکبار نفرینی هم حواله پدر فاطیما میکند که معلوم نیست کجاست و اصلا چرا باعث شده فاطیما به دنیا بیاید که حالا مادر و دختر را رها کند و برود. اعظم موهای زردش را زیر شالش مثلا مرتب میکند و همانطور که در پناه دیوار میرود، میگوید: دلم میخواهد پاک شوم، یک اتاق کوچک برای خودم داشته باشم و فاطیما را بزرگ کنم.
در اتاق اسباب بازی، بچهها همراه مربیهایشان مشغول بازی هستند، دورتادور اتاق پر از اسباب بازی است، چند تا بچهها کنار مربیشان نشستهاند و مشغول نقاشی کشیدن هستند، یکی، دو تا از بچهها سر یک عروسک دعوایشان شده و یکی از مربیها مشغول سوا کردنشان است. روی تخته وایت برد پر از خطهای کج و معوج سیاه رنگ است، انگار یکی از بچهها خواسته تمام حرصش را از دنیا و نداشتههایش سر تخته وایت برد خالی کند.
یحیی و راحیل خواهر و برادر هستند؛ عاطفه، مادر بچهها اعتیاد شدیدی به قرص و حشیش داشته و برای اینکه بتواند خرج زندگی بچههایش را فراهم کند مجبور بوده روزانه ۱۰۰بسته سبزی پاک کند تا ۳ هزار تومان دستمزد بگیرد. عاطفه در حالی توسط مسئولان خانه مادری شناسایی شد که در بدنش جای خودزنیها و کتکهای همسرش به وفور مشاهده میشد؛ همسری که در اثر اعتیاد هر شب و روز به روی مادر بچهها دست بلند میکرد و بچهها غیراز آسیب اعتیاد در خانه شاهد رفتار نادرست پدر با مادرشان بودند.
بعد از جلب اعتماد عاطفه، مسئولان خانه مادری برای اینکه عاطفه بتواند کنار بچههایش باشد به او پیشنهاد دادند تا در خانه مادری کمک حالشان باشد، غذا بپزد، نظافت کند و... حقوقی هم بگیرد، بعد از ظهرها هم بعد از پایان کار میتواند همراه بچههایش به خانه برود. عاطفه حالا هم مادر دو بچه خودش است و هم مادر بچههای دیگر. یکی از موضوعاتی که مسئولان خانه مادری را شاد میکند این است که عاطفه دیگر کمتر از همسرش کتک میخورد و بچهها دیگر شاهد خودزنی مادرشان در خانه نیستند.
- دوست ندارم از اینجا بروم
بر خلاف دیوارهای محله دروازه غار، حیاط خانه مادری پر از رنگ است؛ چند میز و صندلی در سایه درختان حیاط چیده شدهاند، از شاخههای درختان، اسباب بازی و دست سازههای مقوایی و... آویزان شده، حوض میان حیاط تازه رنگ آبی خورده و برای اینکه خطری برای بچهها نداشته باشد، روی حوض را با میلههای فلزی محصور کردهاند. عطیه روی میز کنار خیاط در سایه درختان مشغول مشق نوشتن از روی کتاب فارسی دوم دبستان است.
عطیه میگوید: اینجا را دوست دارم، مامان مژگان - مدیر خانه مادری- را دوست دارم، چون خیلی مهربان است، هر روز بغلمان میکند. دوست ندارم از اینجا بروم. مادر عطیه چند سال کارتن خواب و معتاد بوده و نزدیک بوده تا از راههایی سر در بیاورد که شاید انتهایش جز ایدز و بیماری چیزدیگری نبوده اما حالا در یکی از سراهای مهر مشغول کار است. روزها هم دخترش را به خانه مهر میآورد تا بتواند با خیال راحت مشغول کار باشد.
عصر هم بعد از اتمام کار بهدنبال دخترش میآید تا با هم به خانه اجاره ایشان بروند. مادر فرزانه ۲۸سال دارد و غیراز سپیده یکساله، ۳ پسر ۴، ۸و ۹ساله دارد. بعد از به دنیا آمدن فرزانه پدر خانواده به افغانستان رفته و همسر و ۴ فرزندش را در ایران تنها رها کرده، مسئولان خانه مادری برای اینکه زهره، مادر بچهها بتواند به کارش برسد فرزانه و برادرش فرید را در خانه مادری نگهداری میکنند و دو پسر دیگر و مادرشان برای اینکه بتوانند خرج زندگیشان را در بیاورند روزها مشغول دستفروشی و ... هستند.
- داستان مشترک مادران خانه مادری
هر گوشه خانه مادری و هر بچهای که اینجاست، داستانی دارد اما اعتیاد فصل مشترک همه مادرها در خانه مادریست، بعضی از مادرها هم به ناچار تن به روسپیگری دادهاند و برخی دیگر در آستانه روسپیگری هستند. فهیمه دختری است که سالهاست کارتن خواب است و در همین محله بارها و بارها مورد تجاوز دسته جمعی قرار گرفته، روی دستها و بدن فهیمه پر از جای ته سیگار است، فهیمه که حالا با مشکلات متعدد روانی دست و پنجه نرم میکند برایمان تعریف میکند که بعد از اینکه به خانمی میانسال اعتماد کرده تا شاید بتواند از او کمک بگیرد چگونه توسط همان زن و مرد دیگری ساعتی اجاره داده میشود و هیچ پناهی ندارد، فهیمه به هیچ مردی اعتماد ندارد و حالا اما بعد از ماهها رفتوآمد به خانه مادری اعتماد کرده و درد دل هایش را پیش مسئولان خانه مادری میآورد. خانه مادری حالا شده پناه همه بچههایی که محبت کمی از مادرانشان دیدهاند و سر پناهی ندارند.
- اعتماد مادرها را جلب کردیم
مژگان حاجیعلیشاهی، مسئول مرکز خانه مادری است که جمعیت طلوع بینشانها را راهاندازی کرده است. حاجیعلیشاهی حالا «مامان مژگان» همه بچههای خانه مادری است؛ مادری که معتقد است غیر از ۲دختری که دارد، بچههای خانه مادری هم بچههایش هستند؛ بچههایی که خدا به او هدیه داده تا شاید بتواند آیندهای بهتر را برای آنها رقم بزند. گفتوگوی همشهری را با مژگان حاجیعلیشاهی بخوانید:
- وضعیت زندگی این بچهها چگونه است؟
پدر و مادر این بچهها اکثرا کارتنخواب و معتاد هستند، ۹۸درصد این بچهها پدر ندارند، اگر هم داشتهاند، پدرشان آنها را رها کرده و رفته؛ به همین دلیل این بچهها غیرازآنهایی که جزو اتباع خارجی هستند و کارت اقامت دارند، بقیه شناسنامه ندارند. بیشتر این بچهها مشخص نیست پدرشان چهکسی است و اگر هم پدرشان مشخص باشد، معمولا زیر بار ثبت رسمی ازدواج و رابطهشان نمیروند.
- مادرها چطور به خانه مادری اعتماد میکنند؟
ما مدتهای زیادی با این مادرها رفتوآمد داشتیم تا توانستیم اعتماد آنها را جلب کنیم، به مادرها اطمینان میدادیم که به جای اینکه بچهها را همراه خودشان به دخمهها و پاتوقها ببرند که ممکن است هر بلایی سر بچههایشان بیاید، بچههایشان را دست ما بسپارند و هر زمان از روز که خواستند، بیایند و بچه را تحویل بگیرند. بعد از مدتی که مادرها به دیدن من در محله عادت کردند، کمکم بچههایشان را دستمان سپردند.
- روزانه چه تعداد بچه به خانه مادری سپرده میشوند؟
با توجه به اینکه مادرها اکثرا کارتنخواب هستند، تعداد بچهها متغیر است چون پاتوقهای مادرها برای تهیه مواد تغییر میکند. بعضی روزها ۷ تا ۱۰ بچه به ما سپرده میشود، بعضی روزها هم تا ۲۰بچه را داریم. سن این بچهها از بدو تولد تا ۶سال است اما با شروع سال تحصیلی بچههایی را هم که به سن مدرسه رسیدهاند پذیرش میکنیم تا بچهها کمتر در محله و پاتوقهای موادمخدر باشند.
- چه آموزشهایی را به بچهها میدهید؟
در وهله نخست ارتباط کلامی درست را به بچهها آموزش میدهیم، مربیها هم تمام آموزههایی را که یک مادر برای بچه خودش دارد، به این بچهها آموزش میدهند تا بچهها در هنگام ورود به جامعه مشکل زیادی نداشته باشند و تقریبا همانند دیگر بچهها باشند، این بچهها روزهای اولی که به خانه میآمدند بدیهیترین مسائل ارتباط با دیگران را آموزش ندیده بودند، حرفهای زشت ورد زبانشان بود و اصلا چیزی بهعنوان تشکر در دایره لغاتشان وجود نداشت، اگر در میزدند و در را کمی دیر به رویشان باز میکردیم، حرفهای بد میزدند اما الان یاد گرفتهاند که کمی صبورتر و باادبتر باشند، با متانت سؤال میپرسند و تشکر میکنند.
- خیرین چقدر به این مجموعه کمک میکنند؟
اکثر نیازهای این مجموعه توسط جمعیت طلوع بینشانها تامین میشود؛ پوشک بچه، البسه، مواد غذایی و هر آن چیزی که مورد نیاز این بچهها باشد، اما الان هم هستند خیرینی که برخی روزهای هفته غذا و میانوعده و... برای خانه میآورند و یا مواد غذایی برایمان میآورند که همینجا مادرها برای بچهها طبخ کنند.