تاریخ انتشار: ۹ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۴:۳۵

برنارد لوییس - ‌‌ترجمه فرهاد فرهمندفر: عنصر "تئاتر" در انقلاب‌ها حتی بیشتر از دیگر اشکال فعالیت‌های سیاسی به چشم می‌خورد و گواه آن کاربرد جهانی الفاظی همچون «نمایش»، «صحنه»، «نقش» و حتی «بازیگر» در بیان رویدادهای مربوط به انقلاب است

البته انقلابیون از این عنصر نمایشی آگاهی دارند. حتی برخی انقلابیون، از جمله کارل مارکس، از الفاظی نظیر «کمدی» و «نقیضه» برای توصیف فعالیت‌های انقلابی استفاده کرده‌اند. اما نمی‌شنویم که این الفاظ برای توصیف انقلاب ایران به‌کار رفته باشد.

نمایشنامه‌نویسان و بازیگران از مخاطبان و تماشاگران خود در حال و آینده آگاه هستند و این آگاهی بر شخصیت‌های انقلابی نمایش در هنگام نگاشتن، کارگردانی، تفسیر و ایفای نقش‌شان تاثیر می‌گذارد.

اصولا تئاتر انقلاب، مشارکتی است و چیزی بیش از تفاهم معمول بین بازیگران و تماشاگران را می‌طلبد. تاثیرگذاری آن به دانش و همدلی مخاطبان بستگی دارد که صرفا تماشاگر و ناظر نیستند.

تماشاگر ـ خواه بیننده تراژدی یونانی باشد خواه بیننده نمایش‌های ژاپنی نُوه(1)، نمایش سایه ترکی یا مصری، نمایش عروسکی پانچ وجودی(2) انگلیسی یا «وسترن» آمریکایی ـ ترجیحا باید اصول و کلیات پیرنگ نمایش، شخصیت‌ها و بازیگران نقش‌های خیر و شر و ماحصل مطلوب و درواقع اجتناب‌ناپذیر داستان را بداند.

نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگر می‌توانند به یک مرجع مشترک و مهم‌تر از آن به اشارات و خاطرات مشترک متوسل شوند؛ نمادهایی را می‌توانند به ذهن متبادر کنند که احساس علاقه‌مندی، همدردی و نهایتا مشارکت مشتاقانه تماشاگر را به‌دست آورند.

طی 200 سال گذشته، انقلاب روسیه و فرانسه، الگوهای اصلی و موفق انقلاب در جهان و نقش ژاکوبن‌ها و بلشویک‌ها جزء موثرترین نقش‌ها بوده است. در سده 19 و اوایل قرن بیستم، بسیاری از رهبران انقلابی کوشیده‌اند با توجه به اوضاع و احوال متفاوت کشورشان، نقطه اوج باشکوه تصرف زندان باستیل و اعلام جمهوری را مجددا اجرا کنند. سپس از سال 1917، برخی رهبران انقلابی کوشیدند گاه با کمک «متن‌رسان» و گاه بدون کمک او، سناریوی انقلاب بلشویک‌ها را اجرا کنند.

این مدل‌ها عمدتا در جوامعی بیشترین تاثیرگذاری را داشتند که با کشورهای فرانسه و روسیه دارای میراث مشترک اشارات و نمادها بوده‌اند؛ نمادهایی که از بطن فرهنگ اروپایی و منشأ نهایی سنت‌های یونانی ـ رومی و یهودی ـ مسیحی برخاسته‌اند.

در دورانی که اروپا قدرت برتر جهان بود، برخی انقلابیون غیراروپایی و بلندپرواز نیز از این نمادها و اشارات مشترک ابتدا ضد رژیم‌های حاکم خود و سپس ضد سلطه‌گران اروپایی‌شان بهره جستند.

البته جنبش‌هایی تحت نام جنبش‌های انقلابی در سرزمین‌های اسلامی پدید آمد که آغاز آن به انقلاب‌های پارسی و ترکی سال‌های 1905 و 1908 بازمی‌گردد. این جنبش‌ها پس از عقب‌نشینی بریتانیا و فرانسه و فروپاشی و اضمحلال رژیم‌هایی که بریتانیا و فرانسه به آنها قدرت تفویض کرده بودند، ادامه یافت.

در سال‌های آغازین قرن بیستم، مدل فرانسوی انقلاب در میان نخبگان متمایل به غرب در خاورمیانه رواج یافت و این مدل بعدها در دوران بین جنگ و پس از جنگ از سوی چند نمونه برخاسته از کشورهای شرق و سپس جنوب و مرکز اروپا تکمیل شد.

حیات عمومی در کشورهای مسلمان با نظام جدید ارزش‌ها و نمادهای منبعث از اندیشه و گذشته اروپایی غنی‌تر شد [البته] اگر استفاده از این واژه در این مورد صحیح باشد.

انقلاب اسلامی در ایران که در سال 1979 به قدرت رسید و از آن زمان همچنان چالش بزرگی برای دیگر رژیم‌های سرزمین‌های اسلامی محسوب می‌شود، از هیچ‌یک از این نمادها بهره نمی‌گیرد. نزد روحانیون و طرفداران ایشان در ایران، نه انجیل و نه متون کلاسیک لاتین و یونانی، نه ژاکوبن‌ها و نه بلشویک‌ها، نه پاریس و نه پتروگراد هیچ یک مدل قابل استفاده یا نماد یادآورنده خاصی ارائه نمی‌کند.

البته این بدان معنا نیست که رژیم اسلامی ایران فاقد این قبیل نمادها و ارزش‌هاست. اسلام از کتب مقدس و متون کلاسیک خود برخوردار است و تاریخ اسلام، مدل‌های خاص خود را برای انقلاب معرفی می‌کند؛ توصیه‌ها و رهنمودهای خود را در باب نظریه و شیوه عمل، مخالفت، نافرمانی، مقاومت و انقلاب و حافظه خاص خود را درخصوص انقلاب‌ها دارد که برخی موفقیت‌آمیز بوده و برخی دیگر به ناکامی و شهادت انجامیده‌اند. بنابراین، انقلاب اسلامی را در این بستر اسلامی اندیشه و عمل و خاطرات و نمادها باید بررسی کرد و شاید بتوان آن را در این بستر درک کرد.

در ابتدا باید 2 پرسش مقدماتی مطرح و به آن پاسخ داده شود. آیا انقلاب اسلامی ایران، به معنای مستفاد در جهان غرب، یک انقلاب واقعی است و اگر چنین است، چرا انقلاب «اسلامی» نام گرفته است؟ زمانی بود که واژه «انقلاب» معنای تغییر و تحول ژرف و دامنه‌دار در حکومت و شاید در جامعه را در بر داشت و از گونه‌ای تحول دوران‌ساز در امور بشری حکایت می‌کرد.

در چنین بستر و سیاقی بود که انگلیسی‌‌های قرن هفدهم از نخستین انقلاب ملی راستین سخن به میان آوردند و فرانسوی‌ها و آمریکایی‌های قرن هجدهم و روس‌ها و چینی‌های قرن بیستم به تحولات و دگرگونی‌های اساسی در کشورهای خود اشاره کردند.

از آن پس، واژه «انقلاب» مانند بسیاری چیزهای دیگر در جهان، دستخوش انحطاط مستمر شده و امروزه برای بیان هرگونه تغییر و نوآوری جزئی و کوچک به‌کار می‌رود. اکنون واژه «انقلاب» در غرب عمدتا برای بیان تغییر و نوسان عادی در سبک زندگی، روش‌های تولید یا بازاریابی استفاده می‌شود؛ این کلمه جای دیگر برای اشاره به گونه خشونت‌آمیز قبضه کردن قدرت که قبلا «کودتا» نامیده می‌شد، به ‌‌کار می‌رود. بیشتر اوقات، انقلاب به‌ وسیله گردان تانک‌ها و توسط گروهی افسر نظامی انجام می‌شود که دفتر کار رئیس‌جمهور یا نخست‌وزیر، دفتر مرکزی سیستم تلفن و دفتر تلگراف شهر و چند نقطه استراتژیک دیگر را به اشغال خود درمی‌آورند و رژیم جدیدی اعلام می‌کنند که توسط شورای (به اصطلاح) انقلابی فرماندهی یا به عبارت دیگر توسط گروه نظامیان اداره می‌شود.

انقلاب اسلامی ایران در سبک و سیاق خود به اندازه انقلاب فرانسه یا انقلاب روسیه اصالت دارد. آنچه در ایران اتفاق افتاد- که خوب یا بد آن بعدها مشخص خواهد شد ـ به معنای کلاسیک کلمه یک انقلاب است؛ جنبشی مردمی با حضور جمع کثیری از مردم که به تغییر اساسی قدرت سیاسی و اقتصادی کشور منتج شد و آغاز کننده (یا صحیح‌تر بگوییم، تداوم‌بخش) روند تحول عظیم اجتماعی شد.

انقلاب اسلامی ایران نیز همچون سایر انقلاب‌ها از مقاطع آماده‌سازی و تدارک قبلی برخوردار بود و انتقال قدرت صرفا حکم «صحنه» را داشت؛ آنچه بیشتر اتفاق افتاده بود، معرف این صحنه و صحنه انقلاب موجب تسهیل اتفاقات بعدی شد. انقلاب اسلامی ایران از ناخشنودی و نارضایتی‌های گسترده مردم به پا خاست و اعتقادات پرشور ایشان، الهام‌بخش آن بود و امیدواری شدید همان‌ها آن را به جلو راند و البته تا شکل‌گیری و توسعه کامل آن و تا زمانی که بتوان ماهیت و پیامدهای آن را مشخص کرد، باید راه طولانی را طی کند.

دقیقا مانند فرانسه عهد بوربن‌ها یا روسیه عصر رمانف‌ها، در ایران عهد پادشاهان پهلوی نیز فرایند تغییر از مدت‌ها قبل جریان پیدا کرده بود و این فرایند به جایی رسید که تداوم آن در گرو تغییر در قدرت سیاسی کشور رفت. دقیقا مانند دیگر انقلاب‌ها، در مورد انقلاب اسلامی ایران هم این امکان وجود داشت که حادثه یا اتفاقی، انقلاب را از مسیر اصلی‌اش منحرف کند یا آن را بی‌اثر سازد. برخی ایرانیان با مواضع مختلف ادعا دارند که این انحراف به وقوع پیوسته است. اما تا آن مقطع که بتوان (یا ایرانیان بتوانند) نوع انقلاب یا جهت‌گیری آن را مشخص کنند، راه زیادی مانده است.

تا اینجا از واژه «انقلاب» گفتیم. اما «اسلامی» بودن آن به چه معناست؟ ما در این مقال از چریک‌های توپامارو(3) و مونتانِرو و دیگر گروه‌های انقلابی آمریکای لاتین یا سایر انقلابیون مسیحی سخن نمی‌گوییم و تغییر و تحولات چند سده گذشته در عالم مسیحیت را هم انقلاب نمی‌نامیم.

پس چرا «انقلاب اسلامی»؟ اولین و واضح‌ترین پاسخ این است که انقلابیون ـ هم به دیگران و هم نظریه‌پردازان ـ آن را «اسلامی» توصیف می‌کنند و اهداف و دستاوردهای خود را چنین ادراک و ارائه می‌کنند. البته انقلابیون اسلامی به لحاظ تاریخی محق هستند این‌گونه بیندیشند؛ چون انقلاب اسلامی را تکرار مؤکد پاره‌ای علایق ابتدایی و بنیادین و رجعتی به «جریان اصلی» تاریخ خویش می‌دانند.

انقلاب‌ها با آرمان‌های متفاوت به وقوع می‌پیوندند و بازیگران آن نقش‌های مختلفی را ایفا می‌کنند. انقلاب فرانسه که ایدئولوژی آن ریشه در سنت روشنگری قرن17 داشت، آرمان‌های آزادی، برابری و برادری را اصول خود اعلام کرد.

انقلاب روسیه که خاستگاه ایدئولوژیک آن با سوسیالیسم قرن 19 گره خورده بود، آرمان خود را خلق «جامعه بدون طبقه در پرتو حکومت دیکتاتوری طبقه کارگر» عنوان کرده بود.

انقلاب اسلامی ایران هم خود را به زبان اسلام در قالب جنبشی دینی مطرح می‌کند؛ جنبشی که حکم نقد دینی بر نظم سابق و برنامه‌ دینی برای آینده را دارد. انقلابیون مسلمان، زایش اسلام را الگوی خود قلمداد می‌کنند و خویش را درگیر جدال با کفر، بی‌دینی، ظلم و سلطه‌طلبی می‌بینند.

وقتی ما که در دنیای غرب با سنت تربیت شده‌ایم، واژه‌های «اسلام» و «اسلامی» را به‌ کار می‌بریم، فرض خود را بر آن می‌نهیم که دین نزد مسلمانان همان معنا و مفهومی را دارد که در دنیای غرب برای مردم غرب (حتی مردم قرون وسطی) داشته است؛ یعنی بخش یا جزئی از زندگی که برای موضوع‌ها و مقاصد خاص کنار گذاشته شده و از دیگر اجزای زندگی، جدا یا حداقل جداشدنی است.

معنا و مفهوم دین در دنیای اسلام به این شکل نیست و هرگز در گذشته هم به این نمط نبوده است ولی تلاش عصر حاضر برای جدا یا جداشدنی جلوه دادن دین در گستره وسیع تاریخ بشری را می‌توان یک ناهنجاری غیرطبیعی دانست که در ایران خاتمه می‌پذیرد و شاید در سایر کشورهای اسلامی نیز عمر آن‌رو به پایان باشد.

پس اقتدار یا جاذبه اسلام به عنوان یک قدرت انقلابی در چیست؟ این پرسش، بسیار کلی و پیچیده است و می‌توان نکاتی مفید را از بطن آن بیرون کشید.

نکته اول اینکه اسلام در اکثر کشورهای مسلمان کماکان حکم معیار اولیه هویت و وفاداری جمعی را دارد؛ اسلام مایه تمایز میان خود و دیگری، داخل و خارج و برادر و بیگانه است.

ما مردمان غرب به گونه‌های دیگری از معیارهای طبقه‌بندی عادت کرده‌ایم که در حوزه کشور، ملت و تقسیم‌های فرعی آن خلاصه می‌شود.

البته ملت و کشور از جمله واقعیت‌های کهن و جاافتاده در دنیای اسلام هستند اما به‌عنوان عامل تعیین‌کننده وفاداری سیاسی، در شمار عقاید کاملا جدید و «متجاوز» تلقی می‌شوند.

برخی کشورها نظیر مصر و ترکیه به این قبیل عقاید خو گرفته‌اند ولی مسلمانان خصوصا در هنگام اضطرار، تمایل دارند که هویت و وفاداری سیاسی خویش را در جامعه دینی خود بیابند؛ به سخن دیگر، هویت خود را در قالب موجودیتی بیابند که اسلام آن را تعریف کرده و محصول معیارهای قومی و نژادی یا معیارهای سرزمینی نیست.

نکته دیگر این است که اسلام هنوز هم مقبول‌ترین ـ و در دوران بحران یگانه مرجع مقبول- مرجع و مبنای صلاحیت محسوب می‌شود. صلاحیت سیاسی حتی در حکومت‌های اقتدارگرا هم نیازمند قدری مشروعیت و مقبولیت است.

شاید بتوان پایه‌های حکومت را برای مدتی به وسیله اهرم زور و جبر، استوار نگه داشت ولی انجام دادن این مهم در گستره جغرافیایی وسیع و در درازمدت ممکن نیست. قدرت، طالب و جویای مشروعیت است و در میان مسلمانان، مشروعیت‌اش را در قالب دین اسلام بهتر و موثرتر از آرمان‌های میهن‌پرستانه و ملی یا آرمان‌های غربی حاکمیت ملی و مردمی به ‌دست می‌آورد. به‌زعم مسلمین، اسلام روشن‌ترین و درک‌پذیرترین قالب هنجارها و قوانین اجتماعی و آرمان‌ها و اهداف نوین درآینده را به مردم ارائه می‌کند.

سرانجام یک نکته و ویژگی عملی که اهمیت بسیاری هم دارد؛ همان‌طور که وقایع اخیر بارها نشان داده است، اسلام، مؤثرترین نظام نمادها یا شاید به زعم برخی موثرترین نظام شعارها (بدون معنای منفی آن) را برای جلب افکار عمومی و تحریک خیزش مردم در دفاع از رژیم دارای مشروعیت یا ضد رژیم فاقد مشروعیت و (به عبارت دیگر) غیراسلامی به دست داده است.

در قالب تصورات و تفکرات اسلامی است که کسانی که شاه را سرنگون کردند، انورسادات را به قتل رساندند، مسجدالحرام در مکه را  فتح کردند و اینک نظم موجود در بسیاری از ممالک اسلامی را تهدید به نابودی می‌کنند، کارهای خویش را توجیه و از مردم تقاضای حمایت و پشتیبانی کردند.

اکنون جدا نبودن دین از سیاست در اسلام یک امر بدیهی تلقی می‌شود. در عالم مسیحیت، وجود این دو مرجع به عهد بنیانگذار مسیحیت بازمی‌گردد که به پیروانش دستور داد آنچه برای سزار است، به او واگذارند و هر چه برای خداست به خدا.

پس 2 قدرت وجود دارد؛ خدا و سزار. ممکن است این دو با هم مرتبط یا حتی از هم جدا باشند؛ شاید با یکدیگر هماهنگ باشند و شاید این دو سرناسازگاری با هم نداشته باشند.

ولی در هر حال، همواره 2 قدرت وجود دارد؛ خدا و سزار یا کلیسا و حکومت. در اسلام به معنای کلاسیک آن (یعنی در اسلام قبل از غربی‌شدن‌اش)، از این دسته‌‌بندی‌ها خبری نیست و 2 قدرت که نه بلکه فقط یک قدرت واحد وجود دارد. به همین دلیل، مسئله‌ای تحت عنوان جدایی یا جداپذیری پدید نمی‌آید.

این وجه تفاوت میان ادیان به اوان ظهور اسلام و دوران زندگی بنیانگذار آن بازمی‌گردد. [حضرت] محمد(ص) در طول حیات خود توانست سرزمین‌های موعود خویش را فتح کند.

وی برخلاف [حضرت] عیسی در دوران حیات، بر دشمنان دنیوی خود پیروز شد و حکومت اسلامی را در شهر مدینه پایه‌گذاری کرد. همان‌طور که آیت‌الله خمینی هم یاد‌آوری کرده است، [حضرت] محمد(ص) وظایف معمول راهبر یک حکومت را انجام می‌داد؛ میان مردم عدالت برقرار می‌کرد، مالیات را افزایش می‌داد، شرع اسلام را اشاعه می‌داد، به جنگ برمی‌خاست و گاه صلح و آرامش برقرار می‌ساخت.

به بیان دیگر، اسلام از همان ابتدا (و در سیره مقدس پیامبر و در کهن‌ترین تاریخ تبیین شده در قالب متون دینی و سنت) در مقام یک دین با اعمال قدرت عجین بوده است. در اینجا دوباره کلامی از آیت‌الله خمینی نقل می‌کنم: «والله اسلام تمامش سیاست است».

بنیانگذار دین اسلام، هم پیامبر بود و هم قاضی و هم سیاستمدار و فرمانده سپاه. دین و سیاست از یکدیگر جدا نبودند؛ زیرا نهادهای مختلفی یا حتی مفاهیم متفاوتی تحت این عناوین وجود نداشت. تقسیم‌بندی‌هایی از این دست بعدها از جای دیگر آمد.

طیف‌های بسیار متفاوتی در بافت سنتی فرهنگ اسلام وجود دارد. در حوزه سیاست، 2 جریان عمده وجود دارد که یکی را می‌توان «آرامش گزین» و دیگری را «کنشگر» نام نهاد. بحث و استدلال‌های موافق هر دو جریان بر مبنای کتاب مقدس و سیره و احادیث پیامبر استوار شده است.

جریان نخست مشخصا پیامبر اسلام را حاکم، قاضی و سیاستمدار و دولتمرد می‌داند. اما قبل از آنکه پیامبر به مقام راهبری یک کشور برسد، علیه حکومت وقت خود شوریده بود. وی قبل از سفر از مکه به مدینه (که بعدها مقیم آنجا شد) از مخالفان نظم و رژیم موجود بود.

[حضرت] محمد(ص) سپاهی را به مخالفت خاندان کافر حاکم در مکه به راه انداخت؛ سپس توسط رژیم حاکم تبعید شد و در آ‌نجا بود که به زعم امروزی‌ها، «حکومت در تبعید» را تشکیل داد و به کمک آن، بعدها توانست فاتحانه به مولد خویش بازگردد و حکومت اسلامی را در مکه برقرار کند. عزیمت پیامبر از مکه به مدینه ـ یا همان هجرت‌ـ نقطه آغاز عصر اسلام است.

جدال با ناملایمات قبل از تبعید و فتح و پیروزی پس از تبعید، جملگی، بخشی از سنت دین اسلام و مقاطع مختلف حیات پیامبر را تشکیل می‌دهند. این وجه از زندگی او بیشتر از وجه کنشگر وی شناخته شده و اسناد و مدارک تاریخی موید آن هم بیشتر است.

جریان کنشگری در حیات پیامبر به نحوی الگوی انقلاب را پدید آورد؛ الگویی مبتنی بر مخالفت، رد، عقب‌نشینی، ترک دیار، تبعید و بازگشت. این الگو بارها در جنبش‌های انقلابی در تاریخ اسلام تکرار شده که معدودی از آنها به توفیق دست یافته‌اند.

نخستین نسل مبارزان و انقلابیون اسلامی در سده هشتم به شرق ایران و سپس به عراق رفتند و در آنجا خلافت حکومت عباسی را بنیان نهادند. گروه دیگر مبارزان دینی در سده دهم به یمن و از آنجا به آفریقا عزیمت کردند و با فتح مصر، خلافت فاطمیون را در قاهره بنا نهادند.

[آیت‌الله] خمینی هم به عراق تبعید شد و از آنجا به نوفل‌لوشاتو (در حومه پاریس) رفت و پس از مدتی به ایران بازگشت.

آیا این مطالب به معنای این است که اسلام، نوعی حکومت دینی است؟ بعضی به این سؤال پاسخ مثبت و بعضی دیگر پاسخ منفی داده‌اند. بعضی از ناظران غربی عمدتا معاصر، اسلام را نظام مبتنی بر حکومت دینی توصیف کرده‌اند. اکثر نویسندگان و صاحب‌نظران مسلمان با خشم و ناخشنودی این نظریه را مردود می‌شمارند.

از نظر غربی‌ها هر دو طرف محق اظهارنظر منفی و مثبت هستند و پاسخ، به مقصود مستفاد از واژه «حکومت دینی» بستگی دارد.

از نظر دانشمندان، مورخان و دین‌پژوهان مسلمان، معنای واژه «حکومت دینی» بسیار واضح و روشن است. به عقیده ایشان، در اسلام نظام کلیسایی وجود ندارد و از رتبه‌های مقدس بین کشیشان، از واتیکان، اسقف و کاردینال و شورای کلیسا و سلسله مراتب رایج در طبقه مذهبیون مسیحی خبری نیست.

آنها می‌گویند حکومت دینی یعنی حکومت کلیسا و کشیشان و چون در اسلام نه کلیسا هست و نه کشیش، پس دین اسلام، نظام حکومت دینی نیست.

پرسش اصلی از تعریف واژه‌های «دیگری»، «بیگانه» و «غریبه» برمی‌خیزد. اگر معنای واژه «خود» همان اسلام و تعریف واژه «خودی» همان مسلمان باشد، پس «دیگری» همان غیرمسلمان، بی‌دین و کافر خواهد بود.

این امر از دید بسیار مردم، دسته‌بندی و ایجاد شکاف میان بشر است. سابقا تفاوت کلاسیک میان مسلمان و کافر به عقیده و وفاداری آنها مربوط می‌شد. انقلابیون ایران، بعد و جنبه جدیدی به این تفکیک بخشیده‌اند و تفاوت کافر و مسلمان را به تفاوت قرآنی مستکبر و مستضعف ربط داده‌اند.

در زبان دینی و سیاسی ایران امروز، طبقه مستضعف شامل مظلومان غیرمسلمان هم می‌شده و لطف و برکت اسلام شامل حال آنها نیز می‌شود. در مقابل، طبقه مستکبر، مسلمانان داخل و خارج از کشور را هم در برمی‌گیرد.

اینها به دین اسلام ایمان دارند ولی تعالیم و اصول انقلاب را قبول ندارند. این گروه اخیر در زمره دشمنان خدا قرار می‌گیرند و همواره ضد آنها جهاد می‌شود و این جهاد تا آن لحظه که تمام نوع بشر دین اسلام را بپذیرند و تابع قوانین اسلام شوند، ادامه خواهد داشت.

این قبیل دشمنان به 2 گروه داخلی و خارجی تقسیم می‌شوند؛ دشمنان خارجی همانا جهان غیرمسلمان است که شرع مقدس اسلام، چه در دوران صلح و چه در زمان جنگ، ارتباط با آن را به طور مفصل، تنظیم و ضابطه‌مند کرده است اما انقلابیون، دشمن داخلی (درون دین اسلام) را اولین و جدی‌ترین دغدغه خود می‌پندارند.

از آن‌رو که سیاست دین محور، موضوع بحث این مقال است، اصطلاحی که طبیعتا در این قبیل مسائل به ذهن ناظران غربی متبادر می‌شود، همان اصطلاح «بدعت» است.

بدعت، مقوله‌ای اسلامی نیست و حتی مابه‌ازای اسلامی هم ندارد؛ بدعت، اصطلاحی مسیحی است به معنای انصراف و کژروی از یک آیین رسما تعریف و تبیین شده (ارتدوکسی).

با توجه به اینکه اسلام شورای کلیسا، کلیسا یا سلسله مراتب کشیشی ندارد، آیین تعریف شده‌ای هم در آن وجود ندارد که انحراف از آن حادث شود. اما در اسلام ممکن است اتفاق به مراتب جدی‌‌تر و خطرناک‌تر به‌وقوع بپیوندد.

اگر مسلمانی از صراط دین اسلام منحرف شود، چندان که دیگر نتوان او را مسلمان انگاشت، جایگاه او به‌مراتب بدتر از بدعت‌گذار است. وی در این حالت، «مرتد» نام می‌گیرد و روندی که ارتداد وی اعلام می‌شود «تکفیر» نام دارد.

از یک جنبه، ظهور اسلام خود در حکم یک انقلاب بود؛ انقلابی که پس از جهد و تلاش‌های طولانی تحقق یافت. پس از فتوح اسلام در سده هفتم، تلاش مستمری میان دین جدید و پیام آن و جوامع و ممالک فتح شده پدید آمد.

اسلام، برخلاف مسیحیت، در اروپا به دنیای جدیدی گام نگذاشت بلکه به سرزمین تمدن‌های قدیمی و سنت‌های کهن و ریشه‌دار آمد. این تنش میان پویایی اسلام و نیروهای کهن اقوام کنارکوه و رودخانه، تا قرون میانه و عصر جدید تداوم پیدا کرد. به‌عنوان مثال، آموزه‌های اسلامی اصولا مساوات‌طلب هستند.

این صحیح که تصویر برابری اسلام فقط در آزاد کردن مسلمانان مرد و بزرگسال محدود شده است ولی همین هم موجب پیشرفت عظیمی در راه و روش زندگی اقوام یونانی و رومی و ایرانیان باستان شد. اسلام از ابتدا مخالف امتیازات اشرافی و وجود سلسله ‌مراتب (تفاوت قائل شدن) بوده و بهره‌مندی تمام انسان‌ها از امتیاز را راه و روش خود کرده است.

البته مقاومت در برابر راه و روش‌های اسلامی نیز در جای خود قوی بوده است. به طور کلی، اسلام در تاثیرگذاری بر برخی حوزه‌های زندگی اجتماعی و خانوادگی به توفیق دست یافت و سنت‌های کهن‌تر سیاسی سایر مناطق-ولو به نام اسلام- کماکان تحت‌تاثیر نظام‌های خودکامه و پادشاهی باقی ماندند.

بنابراین در طول قرون متمادی شاهد تکرار درونمایه انقلاب در اشکال مختلف بوده‌ایم؛ در قالب این احساس که تاریخ به اشتباه رقم خورده است؛ اینکه اسلام دچار تحریف شده است؛ اینکه افراد غیرمسلمان، مسلمانان ناشایست و خائنان به میراث پیامبر بر مسند قدرت نشسته بودند و کل جامعه مسلمین را به پرتگاه گناه و معصیت رهنمون شدند و سرانجام اینکه بر مسلمین است که بساط این‌گونه حکومت‌ها را سرنگون و رژیم جدیدی را جایگزین رژیم منحوس سابق کنند.

یک ویژگی آشنای انقلاب‌ها ـ همچون انقلاب فرانسه و روسیه ـ همان تنش و اصطکاک بین عقاید میانه‌روها و افراطیون است (ژیرونون‌ها و ژاکوبن‌ها در فرانسه و منشویک‌ها و بلشویک‌ها در روسیه).

برخی مورخان تفاوت‌های مشابهی از این دست را در انقلاب‌های اسلامی ادوار گذشته پیدا کرده‌اند و حتی گروهی این قبیل تنش‌ها را در انقلاب ایران نیز شناسایی کرده‌اند. ولی باید گفت که تنش و تفاوت میان موضع میانه‌روها و تندروهای افراطی اصولا محصول تاریخ غرب است و به‌کارگیری این تمایز در مورد انقلاب اسلامی ایران شاید موجب گمراهی شود. شاید توصیف درست‌تر این قضیه در مورد انقلاب اسلامی، تنش بین نظریه‌پردازان و عمل‌گراها باشد.

منظور از نظریه‌پردازان، کسانی است که به رغم تمام مشکلات و موانع بر حفظ و صیانت از آموزه‌ ناب انقلاب (به زعم خویش) تاکید می‌ورزند. در مقابل، عمل‌گراها کسانی هستند که به محض کسب قدرت و درگیر‌شدن در جریان حکومت (چه در داخل کشور و چه در خارج)، مصالحه کردن را نیز گاه ضروری احساس می‌کنند. این‌ گروه، حتی برخی اوقات آموزه‌های انقلابی خود را هم اصلاح و تعدیل می‌کنند یا به آرامی و به‌ دور از جار و جنجال از برخی آنها چشم می‌پوشند.

تنش میان مخالفان و موافقان مصالحه را می‌توان در سراسر تاریخ اسلام ـ از عهد صحابه پیامبر تا پیروان [آیت‌الله] خمینی- بازیافت. این تنش در زمان انقلاب، شدیدتر می‌شود. هر یک از طرفین، امتیازات و مزیت‌های خاص خود را دارند. نظریه‌پردازان از الفاظی بهتر و زبان تاثیرگذارتر، جاذبه قوی‌تر و حمایت مردمی افزون‌تر بهره‌مند هستند.

در مقابل، عمل‌گراها توانایی بهتری برای مواجهه با مشکلات عملی حکومت در داخل و خارج دارند و بخشی از عمل‌گرایی آنها همین است که از رویارویی و درگیری مستقیم و بی‌پرده با نظریه‌پردازان اجتناب کنند.

وقتی در این مهم ناکام می‌شوند و بین آنها و نظریه‌پردازان برخورد پدید می‌آید، میدان نبرد را به توان جلب حمایت مردمی نظریه‌پردازان می‌بازند. ترغیب توده مردم برای حمایت از اهدافی نظیر مصالحه با عراق، بهبود روابط با ایالات متحده آمریکا یا کند کردن روند تحول انقلابی، کار سهل و آسانی نیست.

افراط در کار عمل‌گراها مساوی است با سرکوب شدید آنها، به ‌طوری که عاقبت کارشان به تبعید، زندان یا مرگ می‌انجامد. در این حالت، نظریه‌پردازان بر مسند قدرت می‌نشینند و چون مشکلات عملی دولت (حکومت) باقی می‌ماند، گروهی از عمل‌گراهای جدید از میان نسل نظریه‌پردازان ظاهر می‌شوند و تنش و برخورد، تجدید و تکرار می‌شود. این روند تا خاموش شدن آتش شور و احساسات انقلابی ادامه می‌یابد و سپس عمل‌گرایان باقیمانده موفق می‌شوند به قدرت برسند. سپس حکومت‌داری به حالت طبیعی خود بازمی‌گردد و نظریه‌پردازان به دنیای خود بازمی‌گردند.

در سال‌های اخیر، چنین رسم شده است که برای اشاره به طیف وسیع دولت‌های اسلامی جنگ‌طلب (خواه افراطی و خواه محافظه‌کار) از لفظ غربی «بنیادگرا» استفاده می‌شود. این اصطلاح از زبان انگلیسی به دیگر زبان‌های اروپایی انتقال یافته و در سال‌های گذشته حتی به زبان عربی نیز ترجمه شده است و مسلمانان سکولار شده برای توصیف هموطنان مسلمان و ستیزه‌جوی خود، آن را به‌کار برده‌اند.

به‌رغم رواج آن، واژه بنیادگرا عملا نادرست و گمراه‌کننده است. «بنیادگرا» واژه‌ای است که خاستگاه آن به آمریکای اوایل قرن بیستم بازمی‌گردد که در آن زمان برای اشاره به برخی گروه‌های پروتستان به‌ کار می‌رفت که به رغم نفوذ روز‌افزون الهیات لیبرال و مطالعات نقادانه انجیل، بر اعتقاد خود به خاستگاه الهی و خطاناپذیری متن کتاب مقدس تاکید فراوان می‌کردند.

اما مسلمانان بنیادگرا با این قبیل افراد تفاوت دارند. اصولا همه مسلمانان به خاستگاه الهی و خطاناپذیری متن قرآن ایمان دارند. هیچ مسلمانی در چهارچوب دین اسلام به چیزی غیر از این ادعا نکرده است. ضمناً وجه تفاوت مسلمانان بنیادگرا با همتایان مسیحی خود یا با دیگر مسلمانان در پایبندی گروه نخست به فلسفه مدرسی و قانون‌باوری آنهاست.

[امام] خمینی در انتقاد از خلافکاری‌های شاه، به آزادسازی زنان به روش غربی و تسهیم قدرت سیاسی با غیرمسلمانان اشاره کرد.

دیگر طرفداران جریان «اسلامی‌سازی مجدد» در مصر و سایر کشورها نیز از چنین خلافکاری‌هایی شکایت داشته‌اند. نزد اکثر این افراد، جدال با دشمنان خارجی مایه انحراف افکار است. دشمن واقعی درون خانه است و جنگ با دشمن خارجی پس از شکست دشمن داخلی ضرورت می‌یابد.

به عقیده طرفداران انقلاب اسلامی ایران، مقطع نخست از جنگ (جدال با دشمن داخلی) انجام شده و مقطع دوم در حال اجراست. در سایر کشورهای اسلامی، مراحل اول هنوز انجام نشده است. شرع و تاریخ اسلام، دشمن خارجی‌ای را که ایران اکنون با آن مواجه است، تعریف و شناسایی کرده است.

بشر در متون مقدس کلاسیک اسلام- که نمایانگر جهان‌بینی مسلمانان هم هست ـ به 2 قسمت تقسیم شده است؛ دارالاسلام و دارالکفر یا دارالحرب.

از حیث تاریخی، دارالحرب در ذهنیت مسلمانان همان عالم مسیحیت و بعدها اروپا و در عصر کنونی، غرب است. کفار و مشرکان در شرق و جنوب جهان کلاسیک اسلام پراکنده بودند مانند هند و چین که فرهنگ مادی‌گراتری دارند؛ در سطح دنیای غرب بود که استیلا و اقتدارش در تمدن جهانی و قدرت جهانی آن ـ که توان رقابت با اسلام را داشت ـ نمود یافت.

قرن‌ها تنش ـ جهاد، فتح، کشورگشایی مجدد و هجوم مسلمانان به اروپا و هجمه اروپا به اسلام‌ـ این ذهنیت را تقویت کرد. اگر در آن زمان، عالم مسیحیت و دنیای غرب رقیب اصلی اسلام بود، دشمن دیرینه اسلام کسی بود که در قامت قدرت برتر جهان قد علم می‌کرد؛ در آن زمان، امپراتوری روم و بیزانس و سلطه‌گران اروپا و امروز ایالات متحده آمریکا که به بیان [امام] خمینی «شیطان بزرگ» است.

آمریکا قدرت برتر و غالب غرب و مدافع و نگهبان ارزش‌های غربی است. تاوان این راهبری، تنفر است. آمریکا می‌تواند با تغییر تمدن‌اش ـ که البته پیشنهاد جدی‌ای نیست‌ـ یا با ترک نقش راهبری در جهان و رجعت به نقش سابقا کم‌اهمیت و بی‌خطرش، خود را از شر این تنفر جهانی خلاص کند.

البته ممکن است جهت‌گیری دیگری هم وجود داشته باشد و آن اینکه برخی رهبران مسلمان ترغیب و متقاعد می‌شوند که غرب یا عالم مسیحیت، دیگر خطر جدی و دشمن اصلی نیست بلکه یک مسلک و قدرت دیگر است که تهدیدی به مراتب جدی‌تر را فراروی آنها قرار می‌دهد.

اگرچه برخی رویدادها مروج این نوع جهت‌گیری از سوی مسلمانان نیست اما گروهی از رهبران مسلمان توجه خود را به آن معطوف کرده‌اند.

البته اکثر آنها عداوت با غرب را ـ که منشأ تغییرات و دگرگونی‌های عظیم عصر کنونی در ممالک اسلامی و مسبب تضعیف شیوه اسلامی زندگی بوده ـ به مراتب آسان‌تر و ایمن‌تر می‌دانند.

اصولا هدف انقلاب اسلامی ایران (و نهایتا انقلاب در سایر ممالک اسلامی) همانا زدودن جمیع آثار کفر و بی‌دینی است که در دوران سلطه نیروهای بیگانه بر زندگی مردم مسلمان و کشورهای مسلمان‌نشین تحمیل شده؛ هدف بازگرداندن نظم و روال راستین اسلامی به ممالک مسلمان است؛ نظم و نسقی که در روزگار پیامبر و صحابه ایشان در ممالک مسلمان رواج داشت.

انقلابیون ایران نیز مانند انقلابیون فرانسوی و روس در عصر خویش، در برابر مخاطبان داخلی و بین‌المللی ایفای نقش کردند.

انقلاب ایران افراد بسیاری را حتی در خارج از مرزهای ایران ـ که به لحاظ فرهنگی وجوه اشتراک داشتند- شیفته خود ساخت. بدیهی است بیشترین جاذبه انقلاب اسلامی ایران برای جماعت شیـعـــه- در جنوب لبنان و کشورهای حوزه خلیج [فارس] ـ بود و این گیرایی همچنان در بخش‌های گسترده‌تری از جهان اسلام که شیعه در آن ناشناخته است نیز قوی خواهد ماند.

در این میان، اختلافات فرقه‌ای اهمیت چندان نخواهد داشت. امام خمینی را می‌توان در قالب‌های شیعه یا ایرانی ندید و او را یک رهبر انقلابی اسلامی قلمداد کرد.

درست همان‌طور که میلیون‌ها غربی در روزگار خویش با شور و اشتیاق فراوان به رویدادهای پاریس و پتروگراد علاقه نشان می‌دادند (و این رویدادها دنیا را تکان داد)، میلیون‌ها زن و مرد جوان و میانسال از گوشه و کنار جهان اسلامـ‌ از غرب آفریقا  گرفته تا اندونزی، سودان، کوزوو و سارایوو- و اخیرا از میلیون‌ها مهاجر مسلمان و کارگر مقیم در اروپای غربی به انقلاب ایران واکنش مثبت نشان دادند.

سارایوو در این بین یک مورد استثنایی است. سارایوو با وجود جمعیت مسلمان‌اش، شهری اروپایی در کشوری است که کمونیست‌ها مدت 35 سال بر آن حکومت کردند.

با این همه، جاذبه و گیرایی انقلاب اسلامی ایران به قدری بود که روزنامه‌ها و جراید یوگسلاوی خبر محاکمه مردان متهم به توطئه برای براندازی رژیم و تلاش برای برقراری جمهوری اسلامی در بوسنی را منتشر کردند.

بار دیگر می‌شود به این نکته اشاره کرد که وجه تشابه بسیاری میان رخدادهای جهان اسلام در روزگار کنونی با رویدادهای پس از وقوع انقلاب فرانسه و روسیه وجود دارد؛ همان غلیان و جوشش‌ احساسات و همان شوق و نشاط دل‌ها، همان امیدهای بی‌کران و میل به بخشودن تمام جلوه‌های وحشت‌آفرین و همان پرسش‌های قدیمی.

بعد از این چه می‌شود؟ چه کسی در سال‌های 1795 یا 1925 می‌توانست گسترش افزون‌تر انقلاب فرانسه یا انقلاب روسیه و عاقبت ناپلئون یا استالین را پیش‌بینی کند؟ من هم نباید در مورد ایران چنین کاری کنم.

فقط این‌قدر می‌توان گفت که آنچه اکنون در ایران جریان دارد، تغییر و تحولات گسترده، عمیق و برگشت‌ناپذیر پدید خواهد آورد و هنوز نیرو و توان عوامل تحول‌آفرین تحلیل نرفته و مقصد ایشان نامشخص است

‌‌پی‌نوشت‌‌ها:

1 - (noh) نمایش کلاسیک ژاپنی که با رقص، آواز و موسیقی همراه است. خاستگاه این نمایش به قرون 14 و 15 میلادی بازمی‌گردد.

2 - نمایش عروسکی که شخصیت‌های آن آقای پانچ و خانم جودی دائما در حال دعوا و کتک‌کاری هستند.

3 - جنبش چپ‌گرای چریکی در اروگوئه که در سال 1963 توسط شخصی به نام رائول سندیک به راه افتاد و توسط دولت نظامی وقت (1985 ـ 1972) سرکوب شد.